مردمی
لغتنامه دهخدا
مردمی . [ م َ دُ ] (حامص ) مردم بودن . انسان بودن . بشر بودن . از جنس بشر بودن . بشریت : و مردمان وی از اعتدال مردمی دورند. (حدود العالم ). مردمانی اند از طبع مردمی دورتر. (حدود العالم ).
مگر مردمی خیره دانی همی
جز این را ندانی نشانی همی .
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یکسوام .
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یکبارگی مخسب همه عمر چون ستور.
ترا صورت مردمی داده اند
مکن خیره مر خویشتن را حمار.
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.
اگر شخصی از حد بیرون افتد از مزاج مردمی بیرون شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). زیرا که وی [ نوشتن ، کتابت ] است که مردم را از مردمی به درجه فرشتگی رساند و دیو را ز دیوی به مردمی رساند. (نوروزنامه ). || انسانیت . مروت . آدمیت . دارای صفات نیک انسانیت بودن :
ای ز همه مردمی تهی و تلک
مردم نزدیک تر چرا پاید.
سر مردمی بردباری بود
چو تیزی کنی تن به خواری بود.
کزان نیکوی ها که تو کرده ای
سر از مردمی ها بر آورده ای .
همه مردمی جستی و راستی
جهان را به دانش بیاراستی .
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش آدمی .
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنو نافریده است اله .
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دوچیز است که او را بجهان کام و هواست .
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمی بر هم نهاده .
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی .
روان را درستی و بینائی اوست
تن مردمی را توانائی اوست .
درختی است از مردمی سایه ور
هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر.
اصل مردمی کم آزاری است . (قابوسنامه ).
بل مردمی است میوه ترا و تو
نیکو درخت سبز و مهنائی .
زیر درخت آی گرت مراد است
کت زبر شاخ مردمی بنشانم .
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک
هرگز از کاشانه ٔ کرکس همائی برنخاست .
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن .
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن .
منقطع شد کاروان مردمی
دیده های دیده بان در بسته به .
مردمی کرد در جهانداری
مردمی به که مردم آزاری .
صورت خدمت صنعت مردمی است
خدمت کردن شرف آدمی است .
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی .
صاحب هنری به مردمی طاق
شایسته ترین جمله آفاق .
دل بی عمل چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است .
مردمی چیست سرّ پوشیدن
پهلوانی به خیر کوشیدن .
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم .
- مردمی پروردن ؛ پرورش صفات انسانی دادن :
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
- مردمی طلبیدن ؛ انسانیت جستن :
ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
گر مردمی ستور مشو مردمی طلب .
- مردمی نمودن ؛ مردمی کردن : ایشان را بنواخت و لطف کرد و مردمی نمود و منذر را صد هزار درم داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- مردمی ورزیدن ؛ بزرگواری کردن . انسانیت کردن :
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی
نا گفتنی نگوئی و گوئی توگفتنی .
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان که زو آزاد را آزار نیست .
|| بزرگواری . مهربانی . عطوفت . کرم . نیکی . مدارا و نرمی :
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پر مردمی برهنج .
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد همگام مردمیت هنوز.
وز آن مردمی خود همی کرد یاد
به یاد شهنشاه می خورد شاد.
بی آزاری و مردمی بایدت
گذشته چو خواهی که نگزایدت .
مردمی و آزاده طبعی زو همی بوید به طبع
همچنان کز کلبه ٔ عطار بوید مشک و بان .
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیز است که او را به جهان کام و هواست .
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی
از تبت مشک تبتی و ز عدن در عدن .
- مردمی جستن ؛ مدارا و ملایمت کردن . مهربانی نمودن :
سبک بازگردان به نیکو سخن
همه مردمی جوی وتندی مکن .
- مردمی کردن ؛ مهربانی و جوانمردی نمودن . مکرمت و بزرگواری کردن :
ترا با من از شهر بیرون کند
چو بیند مرا مردمی چون کند.
گفت شاها تو نمیدانی که این مردم بجای ما چه مردمی نموده است شاه درساعت قبا و جامه ٔ خویش بدو داد. (اسکندرنامه ٔ خطی ).
مردمی کن برسان خدمت من چون برسی
به بزرگی که کفش بحر عطا امواج است .
باری گر این همه نکنی مردمی بکن
از جای برده ای دل او باز جا فرست .
مردمی کرد در جهانداری
مردمی به که مردم آزاری .
تا به امروز بنده پروردی
مهربانی و مردمی کردی .
مردمی کرد و کرم لطف خداداده به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد.
|| ادب . نرمی و آهستگی . آزرم :
سخن ها جز این نیز بسیار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت .
شنیدم همه هر چه رستم بگفت
سخن هاش با مردمی بود جفت .
و به رسم دیلم تا سه روز سؤال نکردند و مهرفیروز از مردمی ایشان عجب داشت . (تاریخ طبرستان ).
وقتی به لطف گوی و مدارا ومردمی
باشد که در کمند قبول آوری دلی .
|| اصالت . نجابت . بزرگمنشی . کرامت :
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر.
به مردمی تو اندرزمانه مردم نیست
که رای تو به علو است و باب تو علوی .
زیبا رشید دین همه لطفی و مردمی
وز لطف و مردمیت جهانی به خرمی .
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی .
مردمی بهتر که مردم زادگی .
|| سخا. احسان . بذل و بخشش . بر. کرم . نیکوکاری :
ای ترا مردمی شریعت وکیش
ای ترا جود ملت و مذهب .
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی .
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی .
منت نهنگ دم زن دریای مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ .
به کف راد بیدریغ منی
داداحسان و مردمی دادی .
بمرد مردمی آخر که صله ٔ چو منی
کم از قراضه معلول قلب کردار است .
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست .
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندرنشستی و به رزم اندرخاست .
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که کس کند طلب التیام از خنجر.
- مردمی کردن ؛ احسان و بخشش کردن :
بی دست ودلش مردمی و مردی کردن
چون شعبده ٔ مرغزی و حیله ٔ رازی است .
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی .
تو مردمی کنی و ز منت پذیر خویش
منت پذیر باشی و این است مردمی .
مکن به بدگهران مردمی که آتش را
چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکیست .
مردمی کن که مردمی کردن
مرد آزاده را کندبنده .
|| گذشت . عفو :
گنه از گنهکار بگذاشتن
ره مردمی را نگه داشتن .
|| مردانگی . پایداری . استقامت . رجولیت . فتوت . جوانمردی :
پدر بد که جست از شما مردمی
چو بشناخت برگشت با خرمی .
چون حمل ساقط شودمیزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
شهراه مردمیت سبیل الرشاد تو
زان مردمی تو کز ره نامرد آگهی .
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت .
- مردمی کردن ؛ مردانگی کردن :
مردمی کن بطلب دین که بدان داده ست
ایزدت عمر که تا به شوی از نادان .
|| وفا :
امروز مردمی و وفا کیمیا شده ست
ای مرد کیمیا چه که سیمرغ وار هم .
مجوی از جهان مردمی کاین امانت
به نزدیک دوران خدائی نیابی .
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست .
مگر مردمی خیره دانی همی
جز این را ندانی نشانی همی .
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یکسوام .
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یکبارگی مخسب همه عمر چون ستور.
ترا صورت مردمی داده اند
مکن خیره مر خویشتن را حمار.
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.
اگر شخصی از حد بیرون افتد از مزاج مردمی بیرون شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). زیرا که وی [ نوشتن ، کتابت ] است که مردم را از مردمی به درجه فرشتگی رساند و دیو را ز دیوی به مردمی رساند. (نوروزنامه ). || انسانیت . مروت . آدمیت . دارای صفات نیک انسانیت بودن :
ای ز همه مردمی تهی و تلک
مردم نزدیک تر چرا پاید.
سر مردمی بردباری بود
چو تیزی کنی تن به خواری بود.
کزان نیکوی ها که تو کرده ای
سر از مردمی ها بر آورده ای .
همه مردمی جستی و راستی
جهان را به دانش بیاراستی .
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش آدمی .
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنو نافریده است اله .
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دوچیز است که او را بجهان کام و هواست .
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمی بر هم نهاده .
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی .
روان را درستی و بینائی اوست
تن مردمی را توانائی اوست .
درختی است از مردمی سایه ور
هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر.
اصل مردمی کم آزاری است . (قابوسنامه ).
بل مردمی است میوه ترا و تو
نیکو درخت سبز و مهنائی .
زیر درخت آی گرت مراد است
کت زبر شاخ مردمی بنشانم .
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک
هرگز از کاشانه ٔ کرکس همائی برنخاست .
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن .
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن .
منقطع شد کاروان مردمی
دیده های دیده بان در بسته به .
مردمی کرد در جهانداری
مردمی به که مردم آزاری .
صورت خدمت صنعت مردمی است
خدمت کردن شرف آدمی است .
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی .
صاحب هنری به مردمی طاق
شایسته ترین جمله آفاق .
دل بی عمل چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است .
مردمی چیست سرّ پوشیدن
پهلوانی به خیر کوشیدن .
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم .
- مردمی پروردن ؛ پرورش صفات انسانی دادن :
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
- مردمی طلبیدن ؛ انسانیت جستن :
ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
گر مردمی ستور مشو مردمی طلب .
- مردمی نمودن ؛ مردمی کردن : ایشان را بنواخت و لطف کرد و مردمی نمود و منذر را صد هزار درم داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- مردمی ورزیدن ؛ بزرگواری کردن . انسانیت کردن :
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی
نا گفتنی نگوئی و گوئی توگفتنی .
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان که زو آزاد را آزار نیست .
|| بزرگواری . مهربانی . عطوفت . کرم . نیکی . مدارا و نرمی :
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پر مردمی برهنج .
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد همگام مردمیت هنوز.
وز آن مردمی خود همی کرد یاد
به یاد شهنشاه می خورد شاد.
بی آزاری و مردمی بایدت
گذشته چو خواهی که نگزایدت .
مردمی و آزاده طبعی زو همی بوید به طبع
همچنان کز کلبه ٔ عطار بوید مشک و بان .
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیز است که او را به جهان کام و هواست .
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی
از تبت مشک تبتی و ز عدن در عدن .
- مردمی جستن ؛ مدارا و ملایمت کردن . مهربانی نمودن :
سبک بازگردان به نیکو سخن
همه مردمی جوی وتندی مکن .
- مردمی کردن ؛ مهربانی و جوانمردی نمودن . مکرمت و بزرگواری کردن :
ترا با من از شهر بیرون کند
چو بیند مرا مردمی چون کند.
گفت شاها تو نمیدانی که این مردم بجای ما چه مردمی نموده است شاه درساعت قبا و جامه ٔ خویش بدو داد. (اسکندرنامه ٔ خطی ).
مردمی کن برسان خدمت من چون برسی
به بزرگی که کفش بحر عطا امواج است .
باری گر این همه نکنی مردمی بکن
از جای برده ای دل او باز جا فرست .
مردمی کرد در جهانداری
مردمی به که مردم آزاری .
تا به امروز بنده پروردی
مهربانی و مردمی کردی .
مردمی کرد و کرم لطف خداداده به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد.
|| ادب . نرمی و آهستگی . آزرم :
سخن ها جز این نیز بسیار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت .
شنیدم همه هر چه رستم بگفت
سخن هاش با مردمی بود جفت .
و به رسم دیلم تا سه روز سؤال نکردند و مهرفیروز از مردمی ایشان عجب داشت . (تاریخ طبرستان ).
وقتی به لطف گوی و مدارا ومردمی
باشد که در کمند قبول آوری دلی .
|| اصالت . نجابت . بزرگمنشی . کرامت :
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر.
به مردمی تو اندرزمانه مردم نیست
که رای تو به علو است و باب تو علوی .
زیبا رشید دین همه لطفی و مردمی
وز لطف و مردمیت جهانی به خرمی .
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی .
مردمی بهتر که مردم زادگی .
|| سخا. احسان . بذل و بخشش . بر. کرم . نیکوکاری :
ای ترا مردمی شریعت وکیش
ای ترا جود ملت و مذهب .
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی .
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی .
منت نهنگ دم زن دریای مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ .
به کف راد بیدریغ منی
داداحسان و مردمی دادی .
بمرد مردمی آخر که صله ٔ چو منی
کم از قراضه معلول قلب کردار است .
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست .
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندرنشستی و به رزم اندرخاست .
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که کس کند طلب التیام از خنجر.
- مردمی کردن ؛ احسان و بخشش کردن :
بی دست ودلش مردمی و مردی کردن
چون شعبده ٔ مرغزی و حیله ٔ رازی است .
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی .
تو مردمی کنی و ز منت پذیر خویش
منت پذیر باشی و این است مردمی .
مکن به بدگهران مردمی که آتش را
چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکیست .
مردمی کن که مردمی کردن
مرد آزاده را کندبنده .
|| گذشت . عفو :
گنه از گنهکار بگذاشتن
ره مردمی را نگه داشتن .
|| مردانگی . پایداری . استقامت . رجولیت . فتوت . جوانمردی :
پدر بد که جست از شما مردمی
چو بشناخت برگشت با خرمی .
چون حمل ساقط شودمیزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
شهراه مردمیت سبیل الرشاد تو
زان مردمی تو کز ره نامرد آگهی .
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت .
- مردمی کردن ؛ مردانگی کردن :
مردمی کن بطلب دین که بدان داده ست
ایزدت عمر که تا به شوی از نادان .
|| وفا :
امروز مردمی و وفا کیمیا شده ست
ای مرد کیمیا چه که سیمرغ وار هم .
مجوی از جهان مردمی کاین امانت
به نزدیک دوران خدائی نیابی .
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست .