مراد
لغتنامه دهخدا
مراد. [ م ُ ] (ع اِ) (از «رود») نعت مفعولی از اِرادة. آرزو. کام . خواسته . بویه . خواهش :
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش .
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است .
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را.
گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هر چه به من رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی ).
تا به تازه گشتن اخبارسلامتی خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم . (تاریخ بیهقی ).
اگر مرا مرادی بودی وی را تباه کردندی . (تاریخ بیهقی ص 370).
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد.
نه هر چه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است .
طلبت گر درست باشد و راست
هم به اول قدم مراد تراست .
هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود. (اسرارالتوحید).
حال من بنده در ممالک تست
حال آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کآن نشد از حساب ضرب کسور.
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون نرانند عجب داری اگر می نرسد.
هر چه رفت ازورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز سپر برگیرم .
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است .
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویش گیرد.
|| منظور. مقصود. قصد. غرض . مطلوب :
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پری است .
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال .
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر شعر و تحریک حکایت بوده است . (کلیله و دمنه ). و تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم . (کلیله و دمنه ). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه ).
مارا مراد ازین همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان .
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم .
و او جهد بسیار کرد تا تمشیت آن شغل بگیرد و خلل ها که به حواشی ملک راه یافته بود زایل گرداند، قوت و قدرت او از آن مرادقاصر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 76). دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338). و مراد از لفظ صدر ابتداء مصراع است . (المعجم ، از فرهنگ فارسی معین ).
گفت پیغمبر که هر کو سرنهفت
زود گردد با مراد خویش جفت .
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست .
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است . (گلستان سعدی ).
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست .
طلبت چون درست باشد و راست
خود به اول قدم مراد تراست .
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی .
اگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
|| معنی . مدلول . مفهوم . مقتضی فحوی . مفاد. تأویل . تفسیر. (یادداشت مؤلف ). || مطلوب .مقبول . خواسته : اگر برقرار ما راه راست گیرد چنانکه مراد باشد کار گذارده شود. (تاریخ بیهقی ص 592).
مراد خدا از جهان مردمی است
دگر هرچه بینی همه سرسری است .
خردمندا مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی .
اهل جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد.
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبله ٔ ثنا.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش .
|| میل . تمایل . خواست . هوی : نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که امروز ما رامراد می بود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی ، امابیگاه است . (تاریخ بیهقی ص 128).
ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار.
تا متابع بوم رسول ترا
نروم بر مراد خویش و قیاس .
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین .
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله و دمنه ).
عاشق آن است کو به ترک مراد
هر چه هستی است رایگان بخشد.
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندانکه مراد تست کردی .
|| عزم .اراده . خواست . قصد : هرگاه مراد باشد به دو هفته به نشابور باز توان آمد. (تاریخ بیهقی ص 456).
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
دوم [ از منافع لب آن است که ] آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || کام . کامرانی . موفقیت :
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را.
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد.
مراد و نشاط و خزینه ٔ جهان
بیاب وببین و بپاش و بخور.
خواهی ره مراد گشادن به هر دوده
اول گشادنامه ٔ سلطان شرع گیر.
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی .
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی .
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بود خویش غریب است و ناشناخت .
بسا مراد که در عین نامرادی هاست .
|| مرشد. پیر. مقتدا. مقابل مرید :
سخت خامی باشد و تردامنی در راه عشق
گر مریدی با مراد خود شود زورآزمای .
- باد مراد ؛ باد موافق . باد شرطه . بادی که در دریا موافق جهت مقصود وزد. مقابل باد مخالف . (یادداشت مؤلف ).
- برمراد ؛ مقضی المرام . کامروا : چون کار ترکستان قرار گرفت رسولان ما رابرمراد بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 432). خوارزم شاه حرکت کرد از خوارزم برجانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانیدند بر مراد. (تاریخ بیهقی ص 347). آن کارچنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند و برمراد بازآمد. (تاریخ بیهقی ). سزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی ص 109).
- || به دلخواه . مطابق میل :
اگر خواهی در هر دلی محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند بر مراد مردمان گوی .(قابوسنامه ).
چند قاصد آمد از نزدیک عبدوس که کارها بر مراد است . (تاریخ بیهقی ص 344). کارها به فر دولت عالی برمراد است و هیچ خلل نیست .(تاریخ بیهقی ص 280).
نرانده اند قلم برمراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری از او پشیمانی .
فلک گر خود کم گر بیش گردد
همیشه بر مراد خویش گردد.
کهتری ام چنانکه او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار.
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت برمرادش همدمی بود.
از هر چه نه بر مراد تو خواهد بود
گر رنجه شوی دراز رنجی داری .
- || به رای . به خاطر. به کام . به خواست :
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتنداز ما و ما اندر حزن .
تو بر مراد اوبه چه می تازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین .
این چهار اجساد کان کاینات
برمراد کن فکان خواهم فشاند.
- بر مراد دل ؛ به دلخواه :
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
- به مراد ؛ به دلخواه . مطابق میل . به کام دل :
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
پسر تو به مراد دل تو خواجه زیاد
ورچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
هر چه من پس از این نویسم به مراد و املاء ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ص 328). صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت . (تاریخ بیهقی ص 324). اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی ، نداشتند و هرکس به مراد خویش کار کردند. (تاریخ بیهقی ص 493).
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش .
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین .
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود.
قومی می گویند زود به مراد خویش پادشاهی به او گذاشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 14).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدرشاه و قربت وی .
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم .
اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم . (گلستان سعدی ).
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد.
- بی مراد ؛ ناخواسته . من غیر قصد. بلااراده . غیر ارادی . نه بر میل و اراده : دوم [ از منافع لب آن است که ] آب دهان را ازبیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خنده ٔ بی مراد.
- || ناکام . نامراد. ناموفق . ناکامیاب . رجوع به بی مرادی در سطور ذیل شود.
- بی مرادی ؛ ناکامی . ناکامروائی . نامرادی :
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای بردار به روز.
بر جور وبی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست .
- پیراهن مراد .
- مراد افتادن ؛ میل کردن .عزم و آهنگ کردن : مراد افتاده است که تا کساری باری بیائیم تا این نواحی دیده آید. (تاریخ بیهقی ص 462).
- مراد برآمدن ؛ کامیاب شدن موفق گشتن . به مقصود رسیدن : اگر آنجا رسیدندی مرادی بزرگ برآمدی و چون ترسیدند بنه ها را به تعجیل براندند. (تاریخ بیهقی ص 619). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوندی را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی ).
همه مراد برآید چو روزگار بود.
- مراد برآمدن (از...) ؛ ناکام و نامراد شدن :
هر که به معشون سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید.
- مراد برآوردن ؛ حاجت روا کردن . به کام و آرزو رساندن :
مراد هر که برآری مطیعامر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت برشمارد.
- مراد برداشتن ؛ کام گرفتن . به کام رسیدن : اگر می خواهی که مرادی از من برداری باید کی فلان شب تنها بیائی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- || دل برگرفتن . امید برگرفتن . مأیوس شدن . قطع امید کردن :
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم .
- مراد حاصل شدن ؛ مراد به حاصل آمدن ، مراد حاصل گشتن . برآمدن حاجت و مقصود. روا شدن آرزو. حاصل شدن مقصود و کام : چون به مرو رسیدیم همه مراد حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 635). ما در این هفته از این جا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته . (تاریخ بیهقی ). کارها یک رویه شد و مرادها به تمامی به حاصل آمد. (تاریخ بیهقی ).
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال .
عقل است ابدی اگر بقا بایدت
وز عقل شود مراد تو حاصل .
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
- مراد حاصل کردن ؛ به مقصود رسیدن . موفق شدن . متمتع گشتن . بهره گرفتن .
- مراد خواستن ؛ مراد طلبیدن . حاجت خواستن .
- مراد خاطر ؛ میل . تمایل . آرزو : مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان سعدی ).
- مراد دادن ؛ حاجت برآوردن :
چو دور دورتو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش .
- مراد راندن ؛ کام رانی کردن . کام گرفتن :
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران .
- مراد طلبیدن ؛ تقاضای برآوردن حاجت خود کردن . (فرهنگ فارسی معین ). حاجت خواستن :
خیزتا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم .
- مراد گرفتن ؛ حاجت روا شدن . به تمنا و آرزو رسیدن .
- || کام گرفتن . به کام رسیدن . کام جستن :
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن .
- مراد دل ؛ مطلوب . مقصود. خواسته . آرزو :
نه هرچه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
- || هوی و هوس :
بنده ٔ مراد دل نبود مردی
مردان مگوی طفل و صبایا را.
- مراد نفس ؛ هوی و هوس . هوای نفس :
صبر از مراد نفس و هوی باید
این بود قول عیسی شعیا را.
- مرادیافتن ؛ به مقصد و مطلوب رسیدن . حاجت روا شدن . کامروا گشتن :
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش .
به راه بادیه بودن به ازنشستن باطل
اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم .
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین یابندگی است .
|| سرانجام . عن قریب . بزودی . (ناظم الاطباء)؟
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش .
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است .
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را.
گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هر چه به من رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی ).
تا به تازه گشتن اخبارسلامتی خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم . (تاریخ بیهقی ).
اگر مرا مرادی بودی وی را تباه کردندی . (تاریخ بیهقی ص 370).
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد.
نه هر چه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است .
طلبت گر درست باشد و راست
هم به اول قدم مراد تراست .
هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود. (اسرارالتوحید).
حال من بنده در ممالک تست
حال آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کآن نشد از حساب ضرب کسور.
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون نرانند عجب داری اگر می نرسد.
هر چه رفت ازورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز سپر برگیرم .
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است .
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویش گیرد.
|| منظور. مقصود. قصد. غرض . مطلوب :
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پری است .
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال .
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر شعر و تحریک حکایت بوده است . (کلیله و دمنه ). و تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم . (کلیله و دمنه ). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه ).
مارا مراد ازین همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان .
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم .
و او جهد بسیار کرد تا تمشیت آن شغل بگیرد و خلل ها که به حواشی ملک راه یافته بود زایل گرداند، قوت و قدرت او از آن مرادقاصر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 76). دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338). و مراد از لفظ صدر ابتداء مصراع است . (المعجم ، از فرهنگ فارسی معین ).
گفت پیغمبر که هر کو سرنهفت
زود گردد با مراد خویش جفت .
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست .
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است . (گلستان سعدی ).
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست .
طلبت چون درست باشد و راست
خود به اول قدم مراد تراست .
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی .
اگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
|| معنی . مدلول . مفهوم . مقتضی فحوی . مفاد. تأویل . تفسیر. (یادداشت مؤلف ). || مطلوب .مقبول . خواسته : اگر برقرار ما راه راست گیرد چنانکه مراد باشد کار گذارده شود. (تاریخ بیهقی ص 592).
مراد خدا از جهان مردمی است
دگر هرچه بینی همه سرسری است .
خردمندا مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی .
اهل جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد.
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبله ٔ ثنا.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش .
|| میل . تمایل . خواست . هوی : نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که امروز ما رامراد می بود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی ، امابیگاه است . (تاریخ بیهقی ص 128).
ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار.
تا متابع بوم رسول ترا
نروم بر مراد خویش و قیاس .
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین .
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله و دمنه ).
عاشق آن است کو به ترک مراد
هر چه هستی است رایگان بخشد.
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندانکه مراد تست کردی .
|| عزم .اراده . خواست . قصد : هرگاه مراد باشد به دو هفته به نشابور باز توان آمد. (تاریخ بیهقی ص 456).
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
دوم [ از منافع لب آن است که ] آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || کام . کامرانی . موفقیت :
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را.
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد.
مراد و نشاط و خزینه ٔ جهان
بیاب وببین و بپاش و بخور.
خواهی ره مراد گشادن به هر دوده
اول گشادنامه ٔ سلطان شرع گیر.
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی .
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی .
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بود خویش غریب است و ناشناخت .
بسا مراد که در عین نامرادی هاست .
|| مرشد. پیر. مقتدا. مقابل مرید :
سخت خامی باشد و تردامنی در راه عشق
گر مریدی با مراد خود شود زورآزمای .
- باد مراد ؛ باد موافق . باد شرطه . بادی که در دریا موافق جهت مقصود وزد. مقابل باد مخالف . (یادداشت مؤلف ).
- برمراد ؛ مقضی المرام . کامروا : چون کار ترکستان قرار گرفت رسولان ما رابرمراد بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 432). خوارزم شاه حرکت کرد از خوارزم برجانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانیدند بر مراد. (تاریخ بیهقی ص 347). آن کارچنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند و برمراد بازآمد. (تاریخ بیهقی ). سزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی ص 109).
- || به دلخواه . مطابق میل :
اگر خواهی در هر دلی محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند بر مراد مردمان گوی .(قابوسنامه ).
چند قاصد آمد از نزدیک عبدوس که کارها بر مراد است . (تاریخ بیهقی ص 344). کارها به فر دولت عالی برمراد است و هیچ خلل نیست .(تاریخ بیهقی ص 280).
نرانده اند قلم برمراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری از او پشیمانی .
فلک گر خود کم گر بیش گردد
همیشه بر مراد خویش گردد.
کهتری ام چنانکه او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار.
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت برمرادش همدمی بود.
از هر چه نه بر مراد تو خواهد بود
گر رنجه شوی دراز رنجی داری .
- || به رای . به خاطر. به کام . به خواست :
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتنداز ما و ما اندر حزن .
تو بر مراد اوبه چه می تازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین .
این چهار اجساد کان کاینات
برمراد کن فکان خواهم فشاند.
- بر مراد دل ؛ به دلخواه :
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
- به مراد ؛ به دلخواه . مطابق میل . به کام دل :
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
پسر تو به مراد دل تو خواجه زیاد
ورچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
هر چه من پس از این نویسم به مراد و املاء ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ص 328). صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت . (تاریخ بیهقی ص 324). اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی ، نداشتند و هرکس به مراد خویش کار کردند. (تاریخ بیهقی ص 493).
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش .
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین .
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود.
قومی می گویند زود به مراد خویش پادشاهی به او گذاشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 14).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدرشاه و قربت وی .
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم .
اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم . (گلستان سعدی ).
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد.
- بی مراد ؛ ناخواسته . من غیر قصد. بلااراده . غیر ارادی . نه بر میل و اراده : دوم [ از منافع لب آن است که ] آب دهان را ازبیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خنده ٔ بی مراد.
- || ناکام . نامراد. ناموفق . ناکامیاب . رجوع به بی مرادی در سطور ذیل شود.
- بی مرادی ؛ ناکامی . ناکامروائی . نامرادی :
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای بردار به روز.
بر جور وبی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست .
- پیراهن مراد .
- مراد افتادن ؛ میل کردن .عزم و آهنگ کردن : مراد افتاده است که تا کساری باری بیائیم تا این نواحی دیده آید. (تاریخ بیهقی ص 462).
- مراد برآمدن ؛ کامیاب شدن موفق گشتن . به مقصود رسیدن : اگر آنجا رسیدندی مرادی بزرگ برآمدی و چون ترسیدند بنه ها را به تعجیل براندند. (تاریخ بیهقی ص 619). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوندی را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی ).
همه مراد برآید چو روزگار بود.
- مراد برآمدن (از...) ؛ ناکام و نامراد شدن :
هر که به معشون سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید.
- مراد برآوردن ؛ حاجت روا کردن . به کام و آرزو رساندن :
مراد هر که برآری مطیعامر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت برشمارد.
- مراد برداشتن ؛ کام گرفتن . به کام رسیدن : اگر می خواهی که مرادی از من برداری باید کی فلان شب تنها بیائی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- || دل برگرفتن . امید برگرفتن . مأیوس شدن . قطع امید کردن :
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم .
- مراد حاصل شدن ؛ مراد به حاصل آمدن ، مراد حاصل گشتن . برآمدن حاجت و مقصود. روا شدن آرزو. حاصل شدن مقصود و کام : چون به مرو رسیدیم همه مراد حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 635). ما در این هفته از این جا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته . (تاریخ بیهقی ). کارها یک رویه شد و مرادها به تمامی به حاصل آمد. (تاریخ بیهقی ).
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال .
عقل است ابدی اگر بقا بایدت
وز عقل شود مراد تو حاصل .
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
- مراد حاصل کردن ؛ به مقصود رسیدن . موفق شدن . متمتع گشتن . بهره گرفتن .
- مراد خواستن ؛ مراد طلبیدن . حاجت خواستن .
- مراد خاطر ؛ میل . تمایل . آرزو : مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان سعدی ).
- مراد دادن ؛ حاجت برآوردن :
چو دور دورتو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش .
- مراد راندن ؛ کام رانی کردن . کام گرفتن :
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران .
- مراد طلبیدن ؛ تقاضای برآوردن حاجت خود کردن . (فرهنگ فارسی معین ). حاجت خواستن :
خیزتا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم .
- مراد گرفتن ؛ حاجت روا شدن . به تمنا و آرزو رسیدن .
- || کام گرفتن . به کام رسیدن . کام جستن :
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن .
- مراد دل ؛ مطلوب . مقصود. خواسته . آرزو :
نه هرچه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
- || هوی و هوس :
بنده ٔ مراد دل نبود مردی
مردان مگوی طفل و صبایا را.
- مراد نفس ؛ هوی و هوس . هوای نفس :
صبر از مراد نفس و هوی باید
این بود قول عیسی شعیا را.
- مرادیافتن ؛ به مقصد و مطلوب رسیدن . حاجت روا شدن . کامروا گشتن :
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش .
به راه بادیه بودن به ازنشستن باطل
اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم .
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین یابندگی است .
|| سرانجام . عن قریب . بزودی . (ناظم الاطباء)؟