مرا
لغتنامه دهخدا
مرا. [ م َ ] (از « مََ »، مخفف «من » + را) من را. برای من . به من . مرا به دو صورت استعمال شده است : صورت مفعولی و صورت مسندالیهی . کلمه ٔ مرکب «مرا» در شواهدی که به دسترس بود بدین معانی آمده است :
به من . با من :
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک .
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ .
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
وگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش .
مرا گفته بود او که باصدهزار
زره دار و بر گستوان ور سوار.
|| من را (در حالت مفعولی یا مضاف الیه ) :
پیرفرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان .
کس فرستاد به سِرّ اندر عیارمرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
اومرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس .
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس مرا درد چند .
ای کرده مرا خنده خریش همه کس
ما را ز تو بس جانا ما را ز تو بس .
یارب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده .
به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مرمرا دست گیر.
به اومید رفتم به درگاه اوی
امید مرا جمله بیوارکرد.
پس آنگه گفت کای داننده استاد
چنان خواهم تو گردانی مرا شاد.
|| نزد من :
کس فرستاد به سِرّ اندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
مرا خوار شد جنگ دیو سفید
ز مردی شد امروز دل ناامید.
|| من :
به یقین دانم کآن ترک ستمکاره ٔ من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
|| من را. برای من . (در حالت مسندالیهی ) :
مرا امروز توبه سود دارد
چنانچون دردمندان را شغوشه .
چو دینار باید مرا یا درم
فراآورم من به نوک قلم .
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه ز آتش دهی به حشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .
مرا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست .
جهانی سراسر به شاهی مراست
سر گاو تا برج ماهی مراست .
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد به سر.
لب بخت فیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای .
ور زآنکه به خدمت نکنی بهتر از این جهد
هر چند مرائی به حقیقت نه مرائی .
آن است مرا کز دل با من به مرا نیست
آنها نه مرااند که با من به مرااند.
بل مرا این مراست با قدما
که مجلی منم در این مضمار.
به من . با من :
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک .
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ .
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
وگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش .
مرا گفته بود او که باصدهزار
زره دار و بر گستوان ور سوار.
|| من را (در حالت مفعولی یا مضاف الیه ) :
پیرفرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان .
کس فرستاد به سِرّ اندر عیارمرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
اومرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس .
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس مرا درد چند .
ای کرده مرا خنده خریش همه کس
ما را ز تو بس جانا ما را ز تو بس .
یارب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده .
به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مرمرا دست گیر.
به اومید رفتم به درگاه اوی
امید مرا جمله بیوارکرد.
پس آنگه گفت کای داننده استاد
چنان خواهم تو گردانی مرا شاد.
|| نزد من :
کس فرستاد به سِرّ اندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
مرا خوار شد جنگ دیو سفید
ز مردی شد امروز دل ناامید.
|| من :
به یقین دانم کآن ترک ستمکاره ٔ من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
|| من را. برای من . (در حالت مسندالیهی ) :
مرا امروز توبه سود دارد
چنانچون دردمندان را شغوشه .
چو دینار باید مرا یا درم
فراآورم من به نوک قلم .
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه ز آتش دهی به حشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .
مرا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست .
جهانی سراسر به شاهی مراست
سر گاو تا برج ماهی مراست .
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد به سر.
لب بخت فیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای .
ور زآنکه به خدمت نکنی بهتر از این جهد
هر چند مرائی به حقیقت نه مرائی .
آن است مرا کز دل با من به مرا نیست
آنها نه مرااند که با من به مرااند.
بل مرا این مراست با قدما
که مجلی منم در این مضمار.