مذاب
لغتنامه دهخدا
مذاب . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ذوب ») گداخته . (دستورالاخوان ) (زمخشری ) (برهان قاطع). گداخته شده . (غیاث اللغات ). آب شده . مایعگشته . (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از اِذابة. ذوب شده :
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب .
به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت
به سکه ٔ رخ خورشید بر به زر مذاب .
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب .
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معین است .
به هوای لب شیرین دهنان چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده .
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب .
به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت
به سکه ٔ رخ خورشید بر به زر مذاب .
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب .
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معین است .
به هوای لب شیرین دهنان چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده .