مدح
لغتنامه دهخدا
مدح . [م َ ] (ع اِمص ) ستایش . ثنای به صفات جمیله . وصف به جمیل . توصیف به نیکوئی . مدحت . مدیح . مدیحه . نقیض هجا. نقیض ذم . (یادداشت مؤلف ). آفرین . تحسین . تمجید. مقابل هجو :
آفرین و مدح سود آید ترا
گر به گنج اندر زیان آید همی .
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح را
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری .
ستاینده ٔ شهریاران بدی
به مدح افسر نامداران بدی .
هر که ناشاعر بود چون کرد قصد مدح او
شاعری گردد که شعرش روضه ٔ رضوان بود
زآنکه مدحش جمع گردانید معنی های نیک
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود.
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم .
چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین . (تاریخ بیهقی ص 277). استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته اند. (تاریخ بیهقی ص 276). متنبی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است . (تاریخ بیهقی ص 391).
تا سخنم مدح خاندان رسول است
تابعه طبع مرا متابع و یار است .
از شرف مدح تودر کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب .
چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکوسخن حسان .
و این بنده و بنده زاده را در مدح مجلس اعلی قاهری قصیده ای است . (کلیله و دمنه ).
فلک خاک در میراست و من هم
از آن مدحش به آب زر نویسم .
قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور.
فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم
گلبن کآن دیدکرد مدح شهش امتحان .
هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح .
|| (اِ) مدیحه . اشعاری که در توصیف و تحسین ممدوحی سرایند. رجوع به مدیح و مدیحه شود. || (مص ) ستودن . ثنا گفتن کسی را به صفات نیکو و پسندیده ای که در اوست خلقاً یا اختیاراً. (از اقرب الموارد).
- مدح آوردن ؛ مدح کردن . ستودن .
- مدح الموجه ؛ به اصطلاح شعرا این را اشتباه نیز نامند و آن ستودن ممدوح است به مدحی که منتج به مدحی دیگر باشد، شاعری گوید:
آن کند کوشش تو بر اعدا
که کند بخشش تو بر دینار.
ز رشک ساعدش در خون نشسته
ید بیضا به رنگ پنجه ٔ گل .
مدح موجه نزد بلغا آن است که ممدوح را از یک ترکیب به دونوع ستایش حاصل آید. (از جامعالصنایع). رجوع به استتماع شود.
- مدح بما یشبه الذم ؛ رجوع به مدح شبیه به ذم شود.
- مدح خواندن ؛ مدیحه خواندن :
بر آتش هر که مدح تو خواند
جز طوبی و ضیمران ندیدت .
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشره ٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان .
- مدح ساختن ؛مدح کردن . مدیحه گفتن :
فیض کف شهریار خلقت گل تازه کرد
بلبل کآن دید ساخت مدح کف شهریار.
- مدح سرودن ؛ مدح کردن . مدح گفتن .
- مدح شبیه به ذم ؛ آن است که گوینده مدح را به نحوی آغاز کند که شنونده نخست گمان برد که وی می خواهد ذم کسی کند ولی در پایان سخن دریابد که مقصود او مبالغه در مدح بوده است ، مانند:«فلانی هیچ عیبی ندارد جز اینکه دروغ نمی گوید» یا:
به زلف کژمژ لیکن به قد و قامت راست
به تن درست و لیکن به چشمکان بیمار.
- مدح کردن ؛ ستودن . توصیف و تمجید کردن . ستایش کردن . مکارم و فضایل و صفات نیک کس را بازگفتن :
نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم
چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند.
هر که مدح تو به چیزی کند که در تو نباشد چون از تو برنجد ذم توبه چیزی کند که در تو نباشد. (از تاریخ گزیده ).
- مدح گستردن ؛ مدح کردن :
ای حجت زمین خراسان زه
مدح رسول و آل چنین گستر.
- مدح گفتن ؛ ستودن . مدح کردن . به شعر کسی را ستودن :
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری .
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت باری سمم فرست .
به صد سال اگر مدح گوید کسی
نگوید یکی از هزار علی .
همچنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
درد سر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این .
گفت مدحی مرا که از هر حرف
همه در خوشاب می چکدش .
گر به زر گویمت مدح آنم که بت
بر خدای غیب دان خواهم گزید.
حرامش باد ملک و پادشاهی
که پیشش مدح گویند از قفا ذم .
آفرین و مدح سود آید ترا
گر به گنج اندر زیان آید همی .
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح را
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری .
ستاینده ٔ شهریاران بدی
به مدح افسر نامداران بدی .
هر که ناشاعر بود چون کرد قصد مدح او
شاعری گردد که شعرش روضه ٔ رضوان بود
زآنکه مدحش جمع گردانید معنی های نیک
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود.
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم .
چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین . (تاریخ بیهقی ص 277). استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته اند. (تاریخ بیهقی ص 276). متنبی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است . (تاریخ بیهقی ص 391).
تا سخنم مدح خاندان رسول است
تابعه طبع مرا متابع و یار است .
از شرف مدح تودر کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب .
چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکوسخن حسان .
و این بنده و بنده زاده را در مدح مجلس اعلی قاهری قصیده ای است . (کلیله و دمنه ).
فلک خاک در میراست و من هم
از آن مدحش به آب زر نویسم .
قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور.
فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم
گلبن کآن دیدکرد مدح شهش امتحان .
هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح .
|| (اِ) مدیحه . اشعاری که در توصیف و تحسین ممدوحی سرایند. رجوع به مدیح و مدیحه شود. || (مص ) ستودن . ثنا گفتن کسی را به صفات نیکو و پسندیده ای که در اوست خلقاً یا اختیاراً. (از اقرب الموارد).
- مدح آوردن ؛ مدح کردن . ستودن .
- مدح الموجه ؛ به اصطلاح شعرا این را اشتباه نیز نامند و آن ستودن ممدوح است به مدحی که منتج به مدحی دیگر باشد، شاعری گوید:
آن کند کوشش تو بر اعدا
که کند بخشش تو بر دینار.
ز رشک ساعدش در خون نشسته
ید بیضا به رنگ پنجه ٔ گل .
مدح موجه نزد بلغا آن است که ممدوح را از یک ترکیب به دونوع ستایش حاصل آید. (از جامعالصنایع). رجوع به استتماع شود.
- مدح بما یشبه الذم ؛ رجوع به مدح شبیه به ذم شود.
- مدح خواندن ؛ مدیحه خواندن :
بر آتش هر که مدح تو خواند
جز طوبی و ضیمران ندیدت .
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشره ٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان .
- مدح ساختن ؛مدح کردن . مدیحه گفتن :
فیض کف شهریار خلقت گل تازه کرد
بلبل کآن دید ساخت مدح کف شهریار.
- مدح سرودن ؛ مدح کردن . مدح گفتن .
- مدح شبیه به ذم ؛ آن است که گوینده مدح را به نحوی آغاز کند که شنونده نخست گمان برد که وی می خواهد ذم کسی کند ولی در پایان سخن دریابد که مقصود او مبالغه در مدح بوده است ، مانند:«فلانی هیچ عیبی ندارد جز اینکه دروغ نمی گوید» یا:
به زلف کژمژ لیکن به قد و قامت راست
به تن درست و لیکن به چشمکان بیمار.
- مدح کردن ؛ ستودن . توصیف و تمجید کردن . ستایش کردن . مکارم و فضایل و صفات نیک کس را بازگفتن :
نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم
چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند.
هر که مدح تو به چیزی کند که در تو نباشد چون از تو برنجد ذم توبه چیزی کند که در تو نباشد. (از تاریخ گزیده ).
- مدح گستردن ؛ مدح کردن :
ای حجت زمین خراسان زه
مدح رسول و آل چنین گستر.
- مدح گفتن ؛ ستودن . مدح کردن . به شعر کسی را ستودن :
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری .
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت باری سمم فرست .
به صد سال اگر مدح گوید کسی
نگوید یکی از هزار علی .
همچنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
درد سر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این .
گفت مدحی مرا که از هر حرف
همه در خوشاب می چکدش .
گر به زر گویمت مدح آنم که بت
بر خدای غیب دان خواهم گزید.
حرامش باد ملک و پادشاهی
که پیشش مدح گویند از قفا ذم .