مداد
لغتنامه دهخدا
مداد. [ م ِ ] (ع اِ) سیاهی دوات . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). مرکب . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حبر که بدان نویسند. (از متن اللغة). نقس . (اقرب الموارد). هر ماده ای که با آن چیز نویسند. (فرهنگ فارسی معین ). دوده ٔ مرکب . خض . حبر. زگالاب . دوده . برنگ . آنچه بدان نویسند :
و آن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نوشت . (سندبادنامه ص 185). به مدد مداد اشتیاق حکایت شکایت درد فراق شرح کرد. (سندبادنامه ص 87).
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار.
این قلم را دویت نمی باید که خود چندانکه بنویسی مداد دارد. (تاریخ سیستان ). شبی مست در حجره رفت ، شیشه ٔ مداد از دیوار آویخته بود. (لطایف عبید زاکانی ).
نقطه ٔ خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم .
|| روغن و جز آن که بدان چراغ افروزند و دور اندازند . (منتهی الارب ).آنچه بدان چراغ را مدد دهی که روشن ماند از روغن و جز آن .(از اقرب الموارد). || سرگین . (منتهی الارب ). سرقین . (اقرب الموارد). سماد. کود که به زمین دهند.(متن اللغة). || اصل زیادت هر چیزی . (منتهی الارب ) . آنچه بر اصل چیزی بیفزایند. || افزونی . شمار. (منتهی الارب ).عدد. کثرت . (از اقرب الموارد): سبحان اﷲ مداد السموات ؛ عددها و کثرتها. (اقرب الموارد). || مانند. روش . راه . (منتهی الارب ). مثال . طریقه . (از متن اللغة). اسلوب . (ناظم الاطباء). گویند: هذا علی مداد واحد؛ یعنی مثال واحد؛ و بنوا بیوتهم علی مداد واحد؛ یعنی طریقة واحدة. (از اقرب الموارد). || مدادقیس ، بازی ای است . (منتهی الارب ). بازی است کودکان عرب را. (اقرب الموارد). || ج ِ مُدّ.. (متن اللغة). رجوع به مد شود. || (مص ) مَدّ. زیاد شدن آب در ایام مد. (از متن اللغة). || مُمادَّة. (اقرب الموارد). رجوع به ممادة شود.
و آن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نوشت . (سندبادنامه ص 185). به مدد مداد اشتیاق حکایت شکایت درد فراق شرح کرد. (سندبادنامه ص 87).
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار.
این قلم را دویت نمی باید که خود چندانکه بنویسی مداد دارد. (تاریخ سیستان ). شبی مست در حجره رفت ، شیشه ٔ مداد از دیوار آویخته بود. (لطایف عبید زاکانی ).
نقطه ٔ خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم .
|| روغن و جز آن که بدان چراغ افروزند و دور اندازند . (منتهی الارب ).آنچه بدان چراغ را مدد دهی که روشن ماند از روغن و جز آن .(از اقرب الموارد). || سرگین . (منتهی الارب ). سرقین . (اقرب الموارد). سماد. کود که به زمین دهند.(متن اللغة). || اصل زیادت هر چیزی . (منتهی الارب ) . آنچه بر اصل چیزی بیفزایند. || افزونی . شمار. (منتهی الارب ).عدد. کثرت . (از اقرب الموارد): سبحان اﷲ مداد السموات ؛ عددها و کثرتها. (اقرب الموارد). || مانند. روش . راه . (منتهی الارب ). مثال . طریقه . (از متن اللغة). اسلوب . (ناظم الاطباء). گویند: هذا علی مداد واحد؛ یعنی مثال واحد؛ و بنوا بیوتهم علی مداد واحد؛ یعنی طریقة واحدة. (از اقرب الموارد). || مدادقیس ، بازی ای است . (منتهی الارب ). بازی است کودکان عرب را. (اقرب الموارد). || ج ِ مُدّ.. (متن اللغة). رجوع به مد شود. || (مص ) مَدّ. زیاد شدن آب در ایام مد. (از متن اللغة). || مُمادَّة. (اقرب الموارد). رجوع به ممادة شود.