مخنقة
لغتنامه دهخدا
مخنقة. [ م ِ ن َ ق َ ] (ع اِ) گلوبند. گردن بند پهن .ج ، مخانق . (مقدمة الادب زمخشری ). گردن بند. (مهذب الاسماء) (دهار) (ناظم الاطباء). گردن بند و حمیل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مخنقه :
شاه سمن بر گلوی بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه .
و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی [ بر تن ] و مخنقه در گردن عقدی همه کافور. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511) .
از گوهر و در، مخنقه و یاره
درکرد به دست و بست بر گردن .
هر چه بر آمد ز خاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون .
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه مخنقه گه گوشوار دارد.
|| قلاده . (ناظم الاطباء) : و منطقه ٔ فرمان تو از مخنقه ٔ چنگال متعدیان ما را نگاه دارد. (مرزبان نامه ص 173).
شاه سمن بر گلوی بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه .
و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی [ بر تن ] و مخنقه در گردن عقدی همه کافور. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511) .
از گوهر و در، مخنقه و یاره
درکرد به دست و بست بر گردن .
هر چه بر آمد ز خاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون .
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه مخنقه گه گوشوار دارد.
|| قلاده . (ناظم الاطباء) : و منطقه ٔ فرمان تو از مخنقه ٔ چنگال متعدیان ما را نگاه دارد. (مرزبان نامه ص 173).