مخمر
لغتنامه دهخدا
مخمر. [ م ُ خ َم ْ م َ ] (ع ص ) سرشته شده . (ازآنندراج ) (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سرشته . (دهار چ بنیاد فرهنگ ). تخمیرشده و سرشته شده . (ناظم الاطباء) : و هر مخلوقی که به دست قدرت وی را مخمر گردانیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
گویی مرا که گوهر دیوان از آتش است
دیوان این زمان همه از گل مخمرند.
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یداﷲ مخمرش .
اگر تو آب و گلی همچنانکه سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی .
و مقرر و مخمر است که هر کس بیخ خشک کاشت به اجتنای ثمرتش بهره مند گشت ... (جهانگشای جوینی ).
- مخمر شدن ؛ سرشته شدن :
تا اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت نشد مخمر.
- مخمر کردن ؛ سرشتن :
چون طبع را مخمر کردی به زهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آئی از خمیر.
عدل تو در طینت آدم مخمر کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون موی از خمیر.
بر در میخانه ٔ عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند.
|| پوشیده و پوشانیده . (دهار چ بنیاد فرهنگ ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خماردار. (ناظم الاطباء). || خمیر ورآمده . (از فرهنگ جانسون ). || نیم مست از شراب . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || تیار. (آنندراج ) (غیاث ). تیار و مهیا و آماده . (ناظم الاطباء).
- مخمر شدن ؛ تیار شدن و آماده و مهیا گشتن .(ناظم الاطباء).
گویی مرا که گوهر دیوان از آتش است
دیوان این زمان همه از گل مخمرند.
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یداﷲ مخمرش .
اگر تو آب و گلی همچنانکه سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی .
و مقرر و مخمر است که هر کس بیخ خشک کاشت به اجتنای ثمرتش بهره مند گشت ... (جهانگشای جوینی ).
- مخمر شدن ؛ سرشته شدن :
تا اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت نشد مخمر.
- مخمر کردن ؛ سرشتن :
چون طبع را مخمر کردی به زهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آئی از خمیر.
عدل تو در طینت آدم مخمر کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون موی از خمیر.
بر در میخانه ٔ عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند.
|| پوشیده و پوشانیده . (دهار چ بنیاد فرهنگ ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خماردار. (ناظم الاطباء). || خمیر ورآمده . (از فرهنگ جانسون ). || نیم مست از شراب . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || تیار. (آنندراج ) (غیاث ). تیار و مهیا و آماده . (ناظم الاطباء).
- مخمر شدن ؛ تیار شدن و آماده و مهیا گشتن .(ناظم الاطباء).