محموم
لغتنامه دهخدا
محموم . [ م َ ] (ع ص ) تب گرفته . (مهذب الاسماء). تب دار. (یادداشت مرحوم دهخدا): خطی چون دستگاه کفشگران پریشان عبارتی چون هذیان محموم نامفهوم . (از نفثة المصدور زیدری ).
چنان سوزم که خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم .
|| مقدر. تقدیرشده . (یادداشت مرحوم دهخدا).
چنان سوزم که خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم .
|| مقدر. تقدیرشده . (یادداشت مرحوم دهخدا).