محصر
لغتنامه دهخدا
محصر. [ م ُ ح َص ْ ص َ ] (ع ص ) محصورگشته . مانده . در بند و گرفتار شده . شهربند. محصور :
با او بگو که تا تو به فردوس رفته ای
از سوز تو میان جهنم محصرم .
ماند کجاوه حامله ٔ خوشخرام را
اندرشکم دو بچه بمانده محصرش .
|| وارسیده . فرا گرفته . احاطه شده . حصرشده :
ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است
بر مردم در عالم این است محصر.
|| (اِ) چکمه بند و جای بندبستن از کفش . (ناظم الاطباء) (اما جای دیگر دیده نشد).
با او بگو که تا تو به فردوس رفته ای
از سوز تو میان جهنم محصرم .
ماند کجاوه حامله ٔ خوشخرام را
اندرشکم دو بچه بمانده محصرش .
|| وارسیده . فرا گرفته . احاطه شده . حصرشده :
ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است
بر مردم در عالم این است محصر.
|| (اِ) چکمه بند و جای بندبستن از کفش . (ناظم الاطباء) (اما جای دیگر دیده نشد).