مبدا
لغتنامه دهخدا
مبدا. [ م َ ] (ع اِ) آغاز. مبداء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون آخرعمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.
گفتم چه چیز جنبش مبدای هردوان
گفتا که هست آرام انجام هر صور.
خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد.
چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتها و چه بد مبدا.
بجز تو هیچکسی خسروی نداند کرد
که خسروی را از تست مقطع و مبدا.
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبوده است از ازل مبدا.
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا.
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم ز آنجابه راه روم مبدا.
نجوم از برِ عنصر آمد به مخلص
عقول از بر انفس آمد به مبدا.
- مبدا کردن ؛ آغاز کردن . دست یازیدن :
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود
ساعتی دیگر به صلح و آشتی مبدا کند.
تو به قهردشمنان بهتر که خود مبدا کنی
پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند.
و رجوع به مبداء شود.
چون آخرعمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.
گفتم چه چیز جنبش مبدای هردوان
گفتا که هست آرام انجام هر صور.
خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد.
چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتها و چه بد مبدا.
بجز تو هیچکسی خسروی نداند کرد
که خسروی را از تست مقطع و مبدا.
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبوده است از ازل مبدا.
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا.
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم ز آنجابه راه روم مبدا.
نجوم از برِ عنصر آمد به مخلص
عقول از بر انفس آمد به مبدا.
- مبدا کردن ؛ آغاز کردن . دست یازیدن :
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود
ساعتی دیگر به صلح و آشتی مبدا کند.
تو به قهردشمنان بهتر که خود مبدا کنی
پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند.
و رجوع به مبداء شود.