مایه
لغتنامه دهخدا
مایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) بنیاد هرچیزرا گویند. (برهان ). اصل و ماده ٔ هرچیز را گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از غیاث ). اصل و ریشه و بنیاد و مصدر واساس و جوهر. (ناظم الاطباء). پهلوی ، ماتک (جوهر، ماده ٔ اولی ) و نیز به معنی ماده ، شی ٔ مادی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
بداند که ما تخت را مایه ایم
جهاندار پیروز را سایه ایم .
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای .
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
خرد زنده ٔ جاودانی شناس .
خرد مایه ٔ زندگانی شناس .
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه .
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی
مایه ٔ حلمی چنانکه اصل وقاری .
امیر سید یوسف برادر سلطان
درسخا و سر فضل و مایه ٔ فرهنگ .
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.
زمین کو مایه ٔ تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی آن شود جانها.
پرنور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایه ٔ صور وروشنی و کان ضیائید.
همو مایه ٔ زهد و دین هدی
همو مایه ٔ کفر و شرک و ضلال .
به علم و به گوهر کنی مدح آن را
که مایه ست مر جهل وبدگوهری را.
کردار ترا هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است .
مایه ٔ هر نیکی و اصل نکویی راستی ست
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند.
گر بودی از طبیعت او مایه ٔ زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما.
زمهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه ٔ عمران شدند و اصل خراب .
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه ٔ عونی چو بخت اصل نجاح .
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه ست و آن دگر همه لاف .
گر ازچیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابد مایه بودی به جای .
تولد بود هرچه از مایه خاست
خدایی جدا کدخدایی جداست .
چیست اصل و مایه ٔ هر پیشه ای
جز خیال و جز عَرَض اندیشه ای .
من سقیم دهرو عقل از نفثةالمصدور من
مایه ٔ احیاء روح پور سینا ساخته .
جلال الدین فریدون (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفی ) هیولی . ماده . مقابل پیکر و صورت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماده =مادت باصطلاح فیلسوفان . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : و هر پذیرایی که بپذیرفته ٔ هستی وی تمام شود وبه فعل شود، آن پذیرا را هیولی خوانند و مادت خوانند و به پارسی مایه خوانند و آن پذیرفته را که اندر وی بود صورت خوانند. (دانشنامه ٔ علائی ، بخش دوم ص 10). حمد و مدح مخترعی راست که به پرتو نور این دو شریف صورت و مایه را اختراع کرد. (سنائی ، مقدمه ٔ حدیقةالحقیقه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عقل را کرده قایل صورت
مایه را کرده قابل صورت .
شده در دم ّ یکدگر پایه
خرد و جان و صورت و مایه .
- مایه ٔ مایه ها ؛ مادةالمواد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جهت . سبب . (ناظم الاطباء). موجب . سبب . علت . وسیله ؛ مایه ٔ دردسر. مایه ٔ زحمت . مایه ٔ معطلی . مایه ٔ عذاب . مایه ٔ فساد و غیره . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) :
حدیثی بود مایه ٔ کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.
مایه ٔ راحت و آزادی در بندان
خدمتش را هنر وجود چوفرزندان .
مایه ٔ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تأویل علی بود همه خوف و رجاش .
از ما به شما شادتراز خلق که باشد
چون بودِش ما را سبب و مایه شمایید.
چهره ٔ رومی و صورت حبشی را
مایه ٔ خوبی چه بود و علت زشتی .
شد مایه ٔ ظفر گهر آبدار تو
یارب چه گوهر است بدین سان عیار تیغ.
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه ٔ اعجاز.
گردون شده ست رتبت او پایه ٔ علو
خورشید گشت همت او مایه ٔ ضیا.
زهره خود هست مایه ٔ رامش
مایه ٔ عیش و کام و آرامش .
کی شود مایه ٔ نشاط و غرور
هم در انگور شیره ٔ انگور.
آب ... مایه ٔ حیات ایشان بود. (کلیله و دمنه ). و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایه ٔ تب شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عالم از جور مایه دار غم است
بتر از هیمه مایه ٔ شرراست .
بوسه چو می مایه ٔ افکندگی
لب چو مسیحا نفس زندگی .
زخم بلا مرهم خود بینی است
تلخی می مایه ٔ شیرینی است .
هرکه جویا شد بیابد عاقبت
مایه ٔ درد است اصل مرحمت .
مایه ٔ عیش آدمی شکم است
تا بتدریج می رود چه غم است .
زاری و زر و زور بود مایه ٔ عاشق
ما را نه زر و زور و نه رحم است شما را.
- امثال :
رشد زیادی مایه جوانمرگی است . (امثال و حکم ج 2 ص 818).
|| عنصر. آخشیج . رکن . مادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
بباید دانست که هوا یک مایه است از جمله مایه های چهارگانه که تن مردم و تنهای همه ٔ جانوران و جز جانوران از آن سرشته است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر چیز را که در وی مایه ٔ آتشی بیشتر باشد گویند گرم و خشک است و چیزی راکه مایه ٔ هوایی بیشتر باشد گویند گرم و تر است ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). تن مردم چیزی است ترکیب کرده از ماده ای و صورتی و ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه ... هرگاه که هر چهار مایه از یکدیگر جداباشد فعل و طبع و جایگاه هریک دیگر باشد... مایه ها تباه شونده اند... جایگاه هرمایه مخالف جایگاه دیگر است و همیشه هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ،یادداشت ایضاً). و به ازدواج این دو مایه ٔ لطیف ... معادن فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2).
چو بخشاینده و بخشنده ٔ جود
نخستین مایه ها را کرد موجود
به هر مایه نشانی داد از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص .
و رجوع به مادر شود. || سرمایه و بنیاد مال که بدو سود کنند. (نسخه ٔ از فرهنگ اسدی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدری از مال که بدان تجارت کنند و به عربی بضاعت گویند. (فرهنگ رشیدی ). رأس المال تجارت وجز آن . (ناظم الاطباء). آنچه از مال که بدان کسب کنند. اصل مال بی آنکه سود یا زیان آن را به شمار آرند. اصل دارائی . سرمایه مقابل سود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد زدانش بسی .
رخ تو هست مایه ٔ تو اگر
مایه ٔ گازران بود خورشید.
جهاندار از این بنده خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد.
جهان فریبنده را گردکرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.
همه نیکوییها نهادی به گنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج .
اگر مایه این است سودش مجوی
که در جستنش رنجت آید به روی .
زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد به دو نیم .
مایه نگاه می باید داشت و سود طلب کرد.
(تاریخ بیهقی ، از امثال و حکم ).
جوانیم بُد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد، سود و مایه ربود.
هرآنکه بر طلب مال عمر مایه گرفت
چو روزگار برآمد نه مایه ماند و نه سود.
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.
یاری زدست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم .
مایه ٔ من کیمیای عشق تست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد.
خاقانی سود و مایه ٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده ست .
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم .
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست .
مایه در بازار این دنیا زر است
مایه آنجا عشق و دو چشم تر است .
به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه ٔ نیکویی .
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن زدست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد.
- مایه تیله ؛ (در تداول عامه ) سرمایه : مایه تیله ای ندارد؛ سرمایه ای ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرمایه ، البته این لفظ در هنگامی که سرمایه محقر و کوچک باشد یا صاحب سرمایه بخواهد آن را ناچیز و کم معرفی کند استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- مایه تیله دار ؛ که مایه تیله دارد. که بضاعتی دارد خرید و فروش را. که سرمایه ای دارد داد و ستد را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مایه را خایه کردن ؛ یعنی همه ٔ سرمایه را تلف کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به امثال و حکم شود.
- مایه و سود ؛ رأس المال و سود و نفع. (ناظم الاطباء).
- امثال :
مایه ٔ گازر آفتاب است . (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
|| مال و ثروت و دولت و پول و زر و نقد و درم . (ناظم الاطباء). ثروت ، خاصه ثروت سودا گران . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را برده ست مایه .
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست .
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از توستانند باز.
چون به از این مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری .
تاندانی که کیست همسایه
به عمارت تلف مکن مایه .
|| بهره . نصیب . قسمت . حظ :
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست .
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شمارا ز کین هیچ مایه نبود.
|| در شواهد زیر به قرینه ٔ وضع و مقام بمعنی علم . فضل ، دانش و معلومات اساسی آمده است :
بسا طبیب که مایه نداشت ، درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود.
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر.
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می کند از خدمت تو انوری
خود تو انصافش بده دربارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری .
و رجوع به مایه دار (دانا) شود. || قوه . قدرت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توانایی . استعداد. آمادگی :
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایه ٔ کارزار.
سیاوش چنین گفت کاین رای نیست
همان جنگ را مایه و جای نیست .
چو مایه ندارم ثنای ورا
ستایش کنم خاک پای ورا.
- مایه دادن ؛ قدرت نمایی کردن . جلوه کردن :
با نور آفتاب چه مایه دهد چراغ
با شیرکاردیده چه پیدا بود غزال .
|| به معنی مقدار باشد چنانکه گویند چه مایه یعنی چه مقدار. (برهان ). به معنی مقدار باشد. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). مقدار و اندازه و پیمانه و مبلغ و وزن . (ناظم الاطباء) :
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
زخستوانه چه مایه به است شوشتری .
چه مایه زاهد پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش وایارده گوی .
از این مایه گر لشکر افزون بود
زمردی و از رای بیرون بود.
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد.
چه مایه سر تاجداران زگاه
ربودی و برکندی از پیشگاه .
بدین مایه مردم به جنگ آمده ست
مگر پیش کام نهنگ آمده ست .
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
برآنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان .
خدای داند کانجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن . (تاریخ سیستان ).
ز بس خواری که هجر آرد به رویم
ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی .
آن مایه ندانستند که آن برگشتن به شبه هزیمت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 494).
به صد لابه ضحاک از او خواسته ست
که این مایه لشکر بیاراسته ست .
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهارچه مایه گذشت و تیر.
بدین مایه خردای خام نادان
چرا خوانی همی خود را مسلمان .
با این سفری گروه نیکو رو
این مایه که هستی اندر این منزل .
از بدان بد شود زنیکان نیک
داند این مایه هرکه هشیار است .
و سرای امیر را عادت چنان رفته است که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 145).
دانی که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم .
گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ والقصص ).
چه مایه بنده ٔ سندان دلم ترا ملکا
و در ترازوی نیکی کم از سپندانم .
زگنج مردی ، این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است .
به شعرگر صله خواهم تو مالها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است .
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روایید همه .
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده ام
تا زخاک این مایه گنج شایگان آورده ام .
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
به روز بخشش گویی من و توییم انباز.
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن . (گلستان ). چه مایه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان ). و با خاندان خوارزمشاهیه و... که خداوندان با عظمت و شوکت بودند چه مایه اذلال رفت . (رشیدی ). || لیاقت . برازندگی .شایستگی :
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را به گیتی چو من دایه نیست .
ز گردان کسی پایه ٔ او نداشت
به جز پیلتن مایه ٔ او نداشت .
کس را از افاضل جهان مایه و پایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
تو مگر سایه ٔ لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که بمقدار تو باشم .
|| به معنی سامان و دستگاه هم هست . (برهان ) (از غیاث ). جاه و مقام . پایه و منزلت :
کسی را که ایزد کند ارجمند
دهد مایه و پایگاه بلند.
شهنشاه را مایه زو بود و فر
جهان را همه داشت در زیر پر.
کسی کش بود مایه و سنگ آن
دهد کودکان را به فرهنگیان .
همان مایه و جاه بفراختش
یکی خلعت و تاج نو ساختش .
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش .
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا مایه ٔ تاجداری .
از نوال منصور سلطان زمان خویش بهره مند گردید و پایه و مایه از او یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- مایه گرفتن ؛ حیثیت و اعتبار یافتن . پایه و منزلت گرفتن :
پایه و مایه گرفت ، هم کف و هم جام او
پایه ٔ بحر محیط، مایه ٔ حوض جنان .
|| جنس . نوع .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زبازارگان آنکه بُد پاک مغز
سخنگوی و اندر خور کار نغز
به مهر آن درمها به بدره درون
بیاورد و گفت آنچه از تیسفون
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه .
|| منی و تخم تذکیر. || ذخیره . || دگمه ٔ قبا. (ناظم الاطباء). || نام یکی از شش آوازه ٔ موسیقی . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : بدان که پس از انتظام مقامات و شعب ، حکما ازهر دو مقامی صدائی فرا گرفته اند و به آوازی موسوم ساخته اند و آن شش است : سلمک ... مایه ٔ شهناز... و مایه ٔ از پستی کوچک و بلندی عراق خیزد و از آن پنج نغمه حاصل گردد... (بحور الالحان فرصت شیرازی ص 18). نام یکی از دو فرع مقامه ٔ عراق باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز اصفاهان و زنگوله ست و سلمک
عراق و کوچک آمد اصل مایه .
|| (اصطلاح موسیقی ) واقع شدن نوتهای گام به ترتیب غیرمنظم (در مایه ترتیب و تنظیم نوتها لازم نیست ). تن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح موسیقی ) پرده . مقابل گام . (فرهنگ فارسی معین ). || آنچه بعد از کشیدن تریاک در وافور باقی ماند سوخته نامیده می شود و آنچه پس از کشیدن شیره در حقه ٔ نگاری (چِلِم ) یا نی دوده جمع می شود به مایه موسوم است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). || وقاحت . رو. بیشرمی . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- مایه داشتن ؛ به معنی پررویی و بیشرمی و پیشانی کردن است . سفت بودن مایه . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- سفت بودن مایه . رجوع به ترکیب قبل شود.
بداند که ما تخت را مایه ایم
جهاندار پیروز را سایه ایم .
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای .
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
خرد زنده ٔ جاودانی شناس .
خرد مایه ٔ زندگانی شناس .
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه .
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی
مایه ٔ حلمی چنانکه اصل وقاری .
امیر سید یوسف برادر سلطان
درسخا و سر فضل و مایه ٔ فرهنگ .
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.
زمین کو مایه ٔ تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی آن شود جانها.
پرنور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایه ٔ صور وروشنی و کان ضیائید.
همو مایه ٔ زهد و دین هدی
همو مایه ٔ کفر و شرک و ضلال .
به علم و به گوهر کنی مدح آن را
که مایه ست مر جهل وبدگوهری را.
کردار ترا هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است .
مایه ٔ هر نیکی و اصل نکویی راستی ست
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند.
گر بودی از طبیعت او مایه ٔ زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما.
زمهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه ٔ عمران شدند و اصل خراب .
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه ٔ عونی چو بخت اصل نجاح .
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه ست و آن دگر همه لاف .
گر ازچیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابد مایه بودی به جای .
تولد بود هرچه از مایه خاست
خدایی جدا کدخدایی جداست .
چیست اصل و مایه ٔ هر پیشه ای
جز خیال و جز عَرَض اندیشه ای .
من سقیم دهرو عقل از نفثةالمصدور من
مایه ٔ احیاء روح پور سینا ساخته .
جلال الدین فریدون (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفی ) هیولی . ماده . مقابل پیکر و صورت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماده =مادت باصطلاح فیلسوفان . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : و هر پذیرایی که بپذیرفته ٔ هستی وی تمام شود وبه فعل شود، آن پذیرا را هیولی خوانند و مادت خوانند و به پارسی مایه خوانند و آن پذیرفته را که اندر وی بود صورت خوانند. (دانشنامه ٔ علائی ، بخش دوم ص 10). حمد و مدح مخترعی راست که به پرتو نور این دو شریف صورت و مایه را اختراع کرد. (سنائی ، مقدمه ٔ حدیقةالحقیقه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عقل را کرده قایل صورت
مایه را کرده قابل صورت .
شده در دم ّ یکدگر پایه
خرد و جان و صورت و مایه .
- مایه ٔ مایه ها ؛ مادةالمواد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جهت . سبب . (ناظم الاطباء). موجب . سبب . علت . وسیله ؛ مایه ٔ دردسر. مایه ٔ زحمت . مایه ٔ معطلی . مایه ٔ عذاب . مایه ٔ فساد و غیره . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) :
حدیثی بود مایه ٔ کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.
مایه ٔ راحت و آزادی در بندان
خدمتش را هنر وجود چوفرزندان .
مایه ٔ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تأویل علی بود همه خوف و رجاش .
از ما به شما شادتراز خلق که باشد
چون بودِش ما را سبب و مایه شمایید.
چهره ٔ رومی و صورت حبشی را
مایه ٔ خوبی چه بود و علت زشتی .
شد مایه ٔ ظفر گهر آبدار تو
یارب چه گوهر است بدین سان عیار تیغ.
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه ٔ اعجاز.
گردون شده ست رتبت او پایه ٔ علو
خورشید گشت همت او مایه ٔ ضیا.
زهره خود هست مایه ٔ رامش
مایه ٔ عیش و کام و آرامش .
کی شود مایه ٔ نشاط و غرور
هم در انگور شیره ٔ انگور.
آب ... مایه ٔ حیات ایشان بود. (کلیله و دمنه ). و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایه ٔ تب شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عالم از جور مایه دار غم است
بتر از هیمه مایه ٔ شرراست .
بوسه چو می مایه ٔ افکندگی
لب چو مسیحا نفس زندگی .
زخم بلا مرهم خود بینی است
تلخی می مایه ٔ شیرینی است .
هرکه جویا شد بیابد عاقبت
مایه ٔ درد است اصل مرحمت .
مایه ٔ عیش آدمی شکم است
تا بتدریج می رود چه غم است .
زاری و زر و زور بود مایه ٔ عاشق
ما را نه زر و زور و نه رحم است شما را.
- امثال :
رشد زیادی مایه جوانمرگی است . (امثال و حکم ج 2 ص 818).
|| عنصر. آخشیج . رکن . مادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
بباید دانست که هوا یک مایه است از جمله مایه های چهارگانه که تن مردم و تنهای همه ٔ جانوران و جز جانوران از آن سرشته است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر چیز را که در وی مایه ٔ آتشی بیشتر باشد گویند گرم و خشک است و چیزی راکه مایه ٔ هوایی بیشتر باشد گویند گرم و تر است ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). تن مردم چیزی است ترکیب کرده از ماده ای و صورتی و ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه ... هرگاه که هر چهار مایه از یکدیگر جداباشد فعل و طبع و جایگاه هریک دیگر باشد... مایه ها تباه شونده اند... جایگاه هرمایه مخالف جایگاه دیگر است و همیشه هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ،یادداشت ایضاً). و به ازدواج این دو مایه ٔ لطیف ... معادن فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2).
چو بخشاینده و بخشنده ٔ جود
نخستین مایه ها را کرد موجود
به هر مایه نشانی داد از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص .
و رجوع به مادر شود. || سرمایه و بنیاد مال که بدو سود کنند. (نسخه ٔ از فرهنگ اسدی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدری از مال که بدان تجارت کنند و به عربی بضاعت گویند. (فرهنگ رشیدی ). رأس المال تجارت وجز آن . (ناظم الاطباء). آنچه از مال که بدان کسب کنند. اصل مال بی آنکه سود یا زیان آن را به شمار آرند. اصل دارائی . سرمایه مقابل سود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد زدانش بسی .
رخ تو هست مایه ٔ تو اگر
مایه ٔ گازران بود خورشید.
جهاندار از این بنده خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد.
جهان فریبنده را گردکرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.
همه نیکوییها نهادی به گنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج .
اگر مایه این است سودش مجوی
که در جستنش رنجت آید به روی .
زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد به دو نیم .
مایه نگاه می باید داشت و سود طلب کرد.
(تاریخ بیهقی ، از امثال و حکم ).
جوانیم بُد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد، سود و مایه ربود.
هرآنکه بر طلب مال عمر مایه گرفت
چو روزگار برآمد نه مایه ماند و نه سود.
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.
یاری زدست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم .
مایه ٔ من کیمیای عشق تست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد.
خاقانی سود و مایه ٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده ست .
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم .
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست .
مایه در بازار این دنیا زر است
مایه آنجا عشق و دو چشم تر است .
به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه ٔ نیکویی .
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن زدست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد.
- مایه تیله ؛ (در تداول عامه ) سرمایه : مایه تیله ای ندارد؛ سرمایه ای ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرمایه ، البته این لفظ در هنگامی که سرمایه محقر و کوچک باشد یا صاحب سرمایه بخواهد آن را ناچیز و کم معرفی کند استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- مایه تیله دار ؛ که مایه تیله دارد. که بضاعتی دارد خرید و فروش را. که سرمایه ای دارد داد و ستد را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مایه را خایه کردن ؛ یعنی همه ٔ سرمایه را تلف کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به امثال و حکم شود.
- مایه و سود ؛ رأس المال و سود و نفع. (ناظم الاطباء).
- امثال :
مایه ٔ گازر آفتاب است . (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
|| مال و ثروت و دولت و پول و زر و نقد و درم . (ناظم الاطباء). ثروت ، خاصه ثروت سودا گران . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را برده ست مایه .
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست .
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از توستانند باز.
چون به از این مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری .
تاندانی که کیست همسایه
به عمارت تلف مکن مایه .
|| بهره . نصیب . قسمت . حظ :
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست .
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شمارا ز کین هیچ مایه نبود.
|| در شواهد زیر به قرینه ٔ وضع و مقام بمعنی علم . فضل ، دانش و معلومات اساسی آمده است :
بسا طبیب که مایه نداشت ، درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود.
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر.
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می کند از خدمت تو انوری
خود تو انصافش بده دربارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری .
و رجوع به مایه دار (دانا) شود. || قوه . قدرت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توانایی . استعداد. آمادگی :
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایه ٔ کارزار.
سیاوش چنین گفت کاین رای نیست
همان جنگ را مایه و جای نیست .
چو مایه ندارم ثنای ورا
ستایش کنم خاک پای ورا.
- مایه دادن ؛ قدرت نمایی کردن . جلوه کردن :
با نور آفتاب چه مایه دهد چراغ
با شیرکاردیده چه پیدا بود غزال .
|| به معنی مقدار باشد چنانکه گویند چه مایه یعنی چه مقدار. (برهان ). به معنی مقدار باشد. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). مقدار و اندازه و پیمانه و مبلغ و وزن . (ناظم الاطباء) :
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
زخستوانه چه مایه به است شوشتری .
چه مایه زاهد پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش وایارده گوی .
از این مایه گر لشکر افزون بود
زمردی و از رای بیرون بود.
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد.
چه مایه سر تاجداران زگاه
ربودی و برکندی از پیشگاه .
بدین مایه مردم به جنگ آمده ست
مگر پیش کام نهنگ آمده ست .
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
برآنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان .
خدای داند کانجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن . (تاریخ سیستان ).
ز بس خواری که هجر آرد به رویم
ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی .
آن مایه ندانستند که آن برگشتن به شبه هزیمت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 494).
به صد لابه ضحاک از او خواسته ست
که این مایه لشکر بیاراسته ست .
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهارچه مایه گذشت و تیر.
بدین مایه خردای خام نادان
چرا خوانی همی خود را مسلمان .
با این سفری گروه نیکو رو
این مایه که هستی اندر این منزل .
از بدان بد شود زنیکان نیک
داند این مایه هرکه هشیار است .
و سرای امیر را عادت چنان رفته است که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 145).
دانی که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم .
گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ والقصص ).
چه مایه بنده ٔ سندان دلم ترا ملکا
و در ترازوی نیکی کم از سپندانم .
زگنج مردی ، این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است .
به شعرگر صله خواهم تو مالها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است .
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روایید همه .
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده ام
تا زخاک این مایه گنج شایگان آورده ام .
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
به روز بخشش گویی من و توییم انباز.
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن . (گلستان ). چه مایه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان ). و با خاندان خوارزمشاهیه و... که خداوندان با عظمت و شوکت بودند چه مایه اذلال رفت . (رشیدی ). || لیاقت . برازندگی .شایستگی :
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را به گیتی چو من دایه نیست .
ز گردان کسی پایه ٔ او نداشت
به جز پیلتن مایه ٔ او نداشت .
کس را از افاضل جهان مایه و پایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
تو مگر سایه ٔ لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که بمقدار تو باشم .
|| به معنی سامان و دستگاه هم هست . (برهان ) (از غیاث ). جاه و مقام . پایه و منزلت :
کسی را که ایزد کند ارجمند
دهد مایه و پایگاه بلند.
شهنشاه را مایه زو بود و فر
جهان را همه داشت در زیر پر.
کسی کش بود مایه و سنگ آن
دهد کودکان را به فرهنگیان .
همان مایه و جاه بفراختش
یکی خلعت و تاج نو ساختش .
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش .
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا مایه ٔ تاجداری .
از نوال منصور سلطان زمان خویش بهره مند گردید و پایه و مایه از او یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- مایه گرفتن ؛ حیثیت و اعتبار یافتن . پایه و منزلت گرفتن :
پایه و مایه گرفت ، هم کف و هم جام او
پایه ٔ بحر محیط، مایه ٔ حوض جنان .
|| جنس . نوع .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زبازارگان آنکه بُد پاک مغز
سخنگوی و اندر خور کار نغز
به مهر آن درمها به بدره درون
بیاورد و گفت آنچه از تیسفون
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه .
|| منی و تخم تذکیر. || ذخیره . || دگمه ٔ قبا. (ناظم الاطباء). || نام یکی از شش آوازه ٔ موسیقی . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : بدان که پس از انتظام مقامات و شعب ، حکما ازهر دو مقامی صدائی فرا گرفته اند و به آوازی موسوم ساخته اند و آن شش است : سلمک ... مایه ٔ شهناز... و مایه ٔ از پستی کوچک و بلندی عراق خیزد و از آن پنج نغمه حاصل گردد... (بحور الالحان فرصت شیرازی ص 18). نام یکی از دو فرع مقامه ٔ عراق باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز اصفاهان و زنگوله ست و سلمک
عراق و کوچک آمد اصل مایه .
|| (اصطلاح موسیقی ) واقع شدن نوتهای گام به ترتیب غیرمنظم (در مایه ترتیب و تنظیم نوتها لازم نیست ). تن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح موسیقی ) پرده . مقابل گام . (فرهنگ فارسی معین ). || آنچه بعد از کشیدن تریاک در وافور باقی ماند سوخته نامیده می شود و آنچه پس از کشیدن شیره در حقه ٔ نگاری (چِلِم ) یا نی دوده جمع می شود به مایه موسوم است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). || وقاحت . رو. بیشرمی . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- مایه داشتن ؛ به معنی پررویی و بیشرمی و پیشانی کردن است . سفت بودن مایه . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- سفت بودن مایه . رجوع به ترکیب قبل شود.