ماهروی
لغتنامه دهخدا
ماهروی . (ص مرکب ) ماهرو. ماه چهر. ماه چهره :
من و آن جعدموی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد.
همه شاه چهر و همه ماهروی
همه راست بالا همه راستگوی .
کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی
دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال .
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفتی بماند اندر آن روی و موی .
به شیرین چنین گفت کای ماهروی
چه داری به خواب اندرون گفتگوی .
سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی
چو خورشید دیدار و چون مشک بوی .
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی .
هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی
هرسال نو به دست تو جام می کهن .
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر.
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار.
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای .
ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم .
ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما.
و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253).
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی .
ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی
پیوسته ٔ که گشتی ، کز من جدا شدی .
ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست
و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست .
به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ .
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
به آب دیده مزن بر دل رهی آذر
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای
در برگرفته ای دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای .
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماهروی مانده شگفت .
بشر هر قصه ای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام .
ماهرویی جعدمویی مشکبو
نیکخویی نیکخویی نیکخو.
بوی پیاز از دهن ماهروی
خوبتر آید که گل از دست زشت .
بدو گفت مأمون کای ماهروی
چه بد دیدی از من بر من بگوی .
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود.
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری .
صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من
ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن .
و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود. || (اِ مرکب ) نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی . برسمدان . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند،زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغه ٔ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است . (یسنا ج 1 ص 131) :
درون وماهروی و طاس و چمچست
پراهوم ، اوروران و جرم و فرشست .
|| نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیه ٔ حقند که در این نشأت پرتواندازند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
من و آن جعدموی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد.
همه شاه چهر و همه ماهروی
همه راست بالا همه راستگوی .
کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی
دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال .
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفتی بماند اندر آن روی و موی .
به شیرین چنین گفت کای ماهروی
چه داری به خواب اندرون گفتگوی .
سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی
چو خورشید دیدار و چون مشک بوی .
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی .
هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی
هرسال نو به دست تو جام می کهن .
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر.
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار.
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای .
ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم .
ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما.
و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253).
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی .
ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی
پیوسته ٔ که گشتی ، کز من جدا شدی .
ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست
و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست .
به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ .
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
به آب دیده مزن بر دل رهی آذر
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای
در برگرفته ای دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای .
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماهروی مانده شگفت .
بشر هر قصه ای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام .
ماهرویی جعدمویی مشکبو
نیکخویی نیکخویی نیکخو.
بوی پیاز از دهن ماهروی
خوبتر آید که گل از دست زشت .
بدو گفت مأمون کای ماهروی
چه بد دیدی از من بر من بگوی .
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود.
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری .
صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من
ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن .
و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود. || (اِ مرکب ) نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی . برسمدان . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند،زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغه ٔ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است . (یسنا ج 1 ص 131) :
درون وماهروی و طاس و چمچست
پراهوم ، اوروران و جرم و فرشست .
|| نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیه ٔ حقند که در این نشأت پرتواندازند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).