ماندن
لغتنامه دهخدا
ماندن . [ دَ ] (مص ) مانستن و شبیه بودن . (ناظم الاطباء). مانیدن . شبیه بودن . شباهت داشتن . مشابهت داشتن . همانند بودن . مانند بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفنه گرد دلم .
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
باپسندر کینه دارد همچو با دخت اندرا.
بدان مرغک مانم که همی دوش
بر آن شلنک گلبن همی فنود.
همچنان کبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بر این .
آنکه نماند به هیچ خلق خدایست
تو نه خدایی به هیچ خلق نمانی .
به رادیش راد ماندبه زفت
به مردیش مرد ماند به زن .
چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
به سغر مانم کو باز پس اندازد تیر.
چو دشمن به گفتن تواند همی
دروغی که با راست ماند همی .
...چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچ بدین ماند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ، یادداشت ایضاً).
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز به پاکی رخان تو ماند
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
گر آبدار بود با لبان تو ماند
به بوستان ملوکان هزار گشتم بیش
گل شکفته به رخسارگان تو ماند
دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست و راست بدان چشمکان تو ماند
کمان بابلیان دیدم و طرازی تیر
که برکشیده بود به ابروان تو ماند.
[ صقلابیان ] نبید و آنچه بدو ماند از انگبین کنند. (حدود العالم ). این ناحیت با همه ٔ احوال به کیماک ماند. (حدود العالم ).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگردبفخم .
رویت به راه شگنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم .
از قحبه و کنده ، خانه ٔ احمد طی
ماند به زغارو و درکنده ٔ ری .
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیر و باده بیار.
آسمان از ستاره نیم شبان
به چه ماند به پشت سنگی سار.
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است .
نمانی مگر بر فلک ماه را
نشایی مگر خسروی گاه را.
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند.
چو گفتارها یک بدیگر نماند
برآشفت و از پیش تختش براند.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب ، کرکم .
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا، ماند
به کوشان پیل و کرگندن به جوشان شیر و اژدرها.
مردم نه ای آخر به چه می ماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه برچرخ سیه گردد ماه .
به علم دارد، دارد چه چیز علم علی
به عدل ماند، ماند به که به نوشروان .
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست ترین لفظ شد این شعر نوآیین .
اگر به جنس ستوری یکی بود خر و اسب
به اسب تازی هرگز چگونه ماند خر.
چو آمد زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش
که از بینی سقلابی فرود آید همی خله .
ماند ورشان به مطرب کوفی
ماند شارک به مقری بصری .
آن رئیس رؤسای عرب و آن عجم
که همی ماند برتخت چو کیکاوس .
برشاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری .
محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230).
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نیم من وگر مانم او را رواست .
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت .
به باغی دو در ماند ار بنگری
کزین در درآیی وزان بگذری .
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی .
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.
و آصف می گفت اقوال و افعال این هیچ با سلیمان نمی ماند. (قصص الانبیاء ص 168). و بدان کوه جانوران بودند چون پلنگ و گرگ و آنچه بدیشان ماند. (قصص الانبیاء ص 33). صورت براق چنین کرده است که رویش به روی آدمیان ماند باریش و جعد و تاج بر سر نهاده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126). و مهتری بود به یمامه ... و این هر دو نسخت بر وی عرضه کردند، گفت این جواب به سخن پیغمبران ماند. (مجمل التواریخ و القصص ).
در چشمه ٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببویی دور باشد پایه ٔ سوسن زسیر.
و راست آن را ماند که عطر برآتش نهند. (کلیله ودمنه ).
هوا نماند تا بر رسم زعقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم .
به سرو مانی و ماه و به مشک مانی و گل
چو بنگرم خود از این هر چهار خوبتری .
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از من است و به من ماند این همام .
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را.
باآنکه به موی مانم از غم
مویی زجفا نمی کنی کم .
که کرمشان به عطسه ماند راست
کایدالحمد واجب آخر کار.
چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر. (سندبادنامه ص 325).
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند به هم خواب و مرگ از قیاس .
رونده کوه را چون باد می راند
به تک در باد را چون کوه می ماند.
بفریبد دلت به هر سخنی
روستایی و غرچه را مانی .
به برت ماند کافور که در فنصور است
به دلت ماند پولاد که در ایلاق است .
شیر رابچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه می مانی بگو.
ماند احوالت بدان طرفه مگس
کو همی پنداشت خود را هست کس .
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش .
ماهی که قدش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست .
قومی می گفتند آن است و قومی می گفتند آن نیست ،الا که با وی می ماند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 146).
گر بدو خصمش تشبه کرد کی ماند بدو
نیست سلطان هر که چون هدهد به فرقش افسر است .
و رجوع به مانستن و مانیدن شود.
- امثال :
آدم به آدم بسیار ماند ؛ دو کس به یکدیگرتوانند شبیه بود ولی عین هم نیستند. (امثال و حکم ج 1 ص 21).
در خانه به کدخدای ماند همه چیز ؛ نظیر اسباب خانه به صاحبخانه می رود. (امثال و حکم ج 2 ص 747). و رجوع به مثل بعد شود.
دزدیده بودخر که نماند به خداوند . (امثال و حکم ج 2 ص 804). و رجوع به مثل قبل شود.
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفنه گرد دلم .
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
باپسندر کینه دارد همچو با دخت اندرا.
بدان مرغک مانم که همی دوش
بر آن شلنک گلبن همی فنود.
همچنان کبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بر این .
آنکه نماند به هیچ خلق خدایست
تو نه خدایی به هیچ خلق نمانی .
به رادیش راد ماندبه زفت
به مردیش مرد ماند به زن .
چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
به سغر مانم کو باز پس اندازد تیر.
چو دشمن به گفتن تواند همی
دروغی که با راست ماند همی .
...چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچ بدین ماند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ، یادداشت ایضاً).
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز به پاکی رخان تو ماند
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
گر آبدار بود با لبان تو ماند
به بوستان ملوکان هزار گشتم بیش
گل شکفته به رخسارگان تو ماند
دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست و راست بدان چشمکان تو ماند
کمان بابلیان دیدم و طرازی تیر
که برکشیده بود به ابروان تو ماند.
[ صقلابیان ] نبید و آنچه بدو ماند از انگبین کنند. (حدود العالم ). این ناحیت با همه ٔ احوال به کیماک ماند. (حدود العالم ).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگردبفخم .
رویت به راه شگنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم .
از قحبه و کنده ، خانه ٔ احمد طی
ماند به زغارو و درکنده ٔ ری .
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیر و باده بیار.
آسمان از ستاره نیم شبان
به چه ماند به پشت سنگی سار.
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است .
نمانی مگر بر فلک ماه را
نشایی مگر خسروی گاه را.
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند.
چو گفتارها یک بدیگر نماند
برآشفت و از پیش تختش براند.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب ، کرکم .
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا، ماند
به کوشان پیل و کرگندن به جوشان شیر و اژدرها.
مردم نه ای آخر به چه می ماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه برچرخ سیه گردد ماه .
به علم دارد، دارد چه چیز علم علی
به عدل ماند، ماند به که به نوشروان .
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست ترین لفظ شد این شعر نوآیین .
اگر به جنس ستوری یکی بود خر و اسب
به اسب تازی هرگز چگونه ماند خر.
چو آمد زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش
که از بینی سقلابی فرود آید همی خله .
ماند ورشان به مطرب کوفی
ماند شارک به مقری بصری .
آن رئیس رؤسای عرب و آن عجم
که همی ماند برتخت چو کیکاوس .
برشاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری .
محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230).
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نیم من وگر مانم او را رواست .
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت .
به باغی دو در ماند ار بنگری
کزین در درآیی وزان بگذری .
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی .
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.
و آصف می گفت اقوال و افعال این هیچ با سلیمان نمی ماند. (قصص الانبیاء ص 168). و بدان کوه جانوران بودند چون پلنگ و گرگ و آنچه بدیشان ماند. (قصص الانبیاء ص 33). صورت براق چنین کرده است که رویش به روی آدمیان ماند باریش و جعد و تاج بر سر نهاده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126). و مهتری بود به یمامه ... و این هر دو نسخت بر وی عرضه کردند، گفت این جواب به سخن پیغمبران ماند. (مجمل التواریخ و القصص ).
در چشمه ٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببویی دور باشد پایه ٔ سوسن زسیر.
و راست آن را ماند که عطر برآتش نهند. (کلیله ودمنه ).
هوا نماند تا بر رسم زعقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم .
به سرو مانی و ماه و به مشک مانی و گل
چو بنگرم خود از این هر چهار خوبتری .
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از من است و به من ماند این همام .
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را.
باآنکه به موی مانم از غم
مویی زجفا نمی کنی کم .
که کرمشان به عطسه ماند راست
کایدالحمد واجب آخر کار.
چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر. (سندبادنامه ص 325).
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند به هم خواب و مرگ از قیاس .
رونده کوه را چون باد می راند
به تک در باد را چون کوه می ماند.
بفریبد دلت به هر سخنی
روستایی و غرچه را مانی .
به برت ماند کافور که در فنصور است
به دلت ماند پولاد که در ایلاق است .
شیر رابچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه می مانی بگو.
ماند احوالت بدان طرفه مگس
کو همی پنداشت خود را هست کس .
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش .
ماهی که قدش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست .
قومی می گفتند آن است و قومی می گفتند آن نیست ،الا که با وی می ماند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 146).
گر بدو خصمش تشبه کرد کی ماند بدو
نیست سلطان هر که چون هدهد به فرقش افسر است .
و رجوع به مانستن و مانیدن شود.
- امثال :
آدم به آدم بسیار ماند ؛ دو کس به یکدیگرتوانند شبیه بود ولی عین هم نیستند. (امثال و حکم ج 1 ص 21).
در خانه به کدخدای ماند همه چیز ؛ نظیر اسباب خانه به صاحبخانه می رود. (امثال و حکم ج 2 ص 747). و رجوع به مثل بعد شود.
دزدیده بودخر که نماند به خداوند . (امثال و حکم ج 2 ص 804). و رجوع به مثل قبل شود.