ماندن
لغتنامه دهخدا
ماندن . [ دَ ] (مص ) توقف کردن . (ناظم الاطباء). توقف کردن . درنگ کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان ، من . پهلوی ، ماندن . پارسی باستان و اوستا، من (انتظار کشیدن ). پهلوی ، مانیشتن ، مانیشن . پازند، ماندن . ارمنی ، منام (ماندن ، انتظار کشیدن ، خدمت کردن ). لاتینی ، منئو . یونانی ، منو . کردی ، مائین (ماندن )... (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : خراد برزین و بزرگ دبیر او را گفتند که ای ملک بی این سپاه چه ماندی که جنگ نتوانی کردن و می بینی که همه ٔ سپاه از تو بشدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار.
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد به اندیشه راه دراز.
همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی .
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین .
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.
- از فلان نمی ماند ؛ یعنی در رتبه از او کم نیست . (آنندراج ) :
زبس جوش دل غمدیده ٔ من
نمی ماند زدریا دیده ٔ من .
- باز ماندن ؛ پس افتادن و عقب افتادن .(ناظم الاطباء).
- پای ماندن ؛ برقرار شدن . (ناظم الاطباء).
- در انتظار ماندن ؛ انتظار کشیدن و چشم براه بودن :
وزان پس خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده .
- در غم چیزی ماندن ؛ گرفتار و پابند و در اندیشه ٔ آن بودن :
ای زخدا غافل و از خویشتن
درغم جان مانده و در رنج تن .
- در فکر چیزی ماندن ؛ متذکر آن بودن . در باب آن غور و تأمل کردن :
گفت من کشتی و دریا خوانده ام
مدتی در فکر آن می مانده ام .
- درماندن ؛ بیچاره شدن . (ناظم الاطباء). و رجوع به همین ماده شود.
|| باقی بودن . طول داشتن :
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری .
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
درمجلس توآیم با گونه گون نثار.
|| نگه داشتن . متوقف کردن : و سه شبانه روز شهر بسوخت و منادی فرمود که هرکه بیرون آید او را امان دهد و زیاد لشکر را از شهر دورتر مانده بود که ایشان بیرون آیند. (تاریخ بخارا ص 76).
|| اقامت کردن و زیست کردن . (ناظم الاطباء). منزل کردن . مقیم شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وزآن جایگه نیز لشکر براند
بیامد به سغد و دو هفته بماند.
براینگونه دو ماه آنجا بماند
که آن داستان برکسی برنخواند.
مر او را به کابل به شاهی نشاند
به زاول شد و یک مه آنجا بماند.
که از بندگی هولاکوخان مراجعت نموده بود در موصل نماند. (جامعالتواریخ رشیدی ). || جاودانه بودن . بقا داشتن . دوام داشتن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پایدار بودن . پائیدن :
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میرخواهم که بماند به جهان در اثرا.
نباید نمودن به بی رنج رنج
که برکس نماند سرای سپنج .
اگر پشه از شاه یابد ستم
روانش بماند به دوزخ دژم .
این جهان برکسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان .
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گرعشق بماند این چنین آخ تنم .
همچنین در تاجداری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهان گیری بمان .
تا همی دولت بماند بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز.
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر از او کز تو او گشت سیر.
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه .
پیدا به سخن باید ماندن که نمانده ست
درعالم کس بی سخن پیدا، پیدا.
شهر گرگین نماند با گرگین
نه نشابور ماند با شاپور.
مختار شوی کز تو بماند سخن خوب
زیرا که همین ماند زپیغمبر مختار.
نبینی زان همه ، یک خشت بر پای
ثنای عنصری مانده ست برجای .
عجب است با وجودت که وجود من بماند
توبگفتن اندرآیی و مرا سخن نماند.
|| باقی ماندن . برجای ماندن :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست در این چشمم نیز.
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره .
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره .
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی .
از عمر نمانده ست برمن مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برمن مگر آخال .
شبانی کم اندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ .
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان و آل سامان
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست ودستان .
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
فرو کوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
هنوز اندر آن خانه ٔ گبرگان
بمانده ست برجای چون عرعری .
اکنون به حد بلوغ رسیدم و عذری نماند وقت رنج کشیدن و جهان گشادن و قمع مفسدان آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67).
دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و آن جمله را وقف کرد بررباطی که کرده بود به دروازه ٔ سمرقند در درون شهر وامروز آن رباط نمانده است و آن وقف نمانده است . (تاریخ بخارا ص 17).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها به گور تنگ .
جفا مکن که نماند جهان و هرکه در اوست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند.
- بماندن ؛ رسم گشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از آن گه بازاندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو به نوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که در اوست . (نوروزنامه ، یادداشت ایضاً).
- بماندن از پدر ؛او را از دست دادن . یتیم شدن : و او هشت ساله بود که از پدر بماند.(تاریخ بیهقی ).
- بماندن از کسی یا چیزی ؛ محروم شدن از او. دورماندن از آن :
زپیمان تو سر نکردم تهی
وگرچه بمانم ز تخت مهی .
رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن .
هر آن گاهی که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم .
ز فرزند و از جفت و تخت شهی
بماندی و خواهی شد از جان تهی .
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم .
تا چون جهان از شاه بماند موبد موبدان را حاضر کنند و... (تاریخ طبرستان ، نامه ٔ تنسر).
- پرداخت ماندن ؛ خلوت کردن :
مر استاد او را بر خویشتن خواند
ز بیگانگان جای پرداخت ماند.
(از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ، یادداشت ایضاً).
سبک پهلوان جای پرداخت ماند...
- چشم زی چیزی ماندن ؛ چشم به چیزی ماندن . چشم بدان دوختن :
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بود مانده خیرخیر.
- خشک ماندن ؛ خشک شدن . خشک زدن . حیرت زده شدن :
من ز تری در آن مهیب مقر
خشک ماندم چو راه دیدم تر.
- ماندن از کسی ؛ پس از مرگ وی جانشین و یادگار او بودن :
لقیط بود که فرزند خویش کرد لقیط
که داند این ز که ماند و که داند او ز که زاد.
- ماندن به کسی ؛ به ارث بدو رسیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
و دیگر که کاوس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر،
سیاوش جوان است و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی .
- ماندن از چیزی ؛ محروم شدن از آن . بی نصیب شدن از آن . دورماندن از آن : هم از شوربای قم مانده هم از حلیم کاشان . نظیر: از آنجا رانده از اینجا مانده . (امثال و حکم ج 4 ص 1986). رجوع به ترکیب بعد شود.
|| گذاشتن . باقی گذاشتن . برجای گذاشتن . بجای گذاشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا.
و کشاورزان را فرمود تا هیچ زمین را بیکار نمانند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش برجای ماند.
به گیتی ممانید جز نام نیک
هر آن کس که خواهد سرانجام نیک .
کزین نامه ٔ نامور شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار.
یکی را نمانم سروتن به هم
اگر زین سخن برلب آرند دم .
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال .
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار.
نیرزند آن همه خانان به پاک اندیشه ٔ خسرو
مکن زین پس از ایشان یاد و ایشان را به ایشان مان .
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگو این سخن بجای بمان .
امیران را... بفرمود به زمین داور مقام کردند و بنه های گرانتر را آنجا ماندند. (تاریخ بیهقی ). اما دانم این عاجزان این خداوندزاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49). سفطها را قفل ومهر کردند و به خزانه ماندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). و چون قصد ولوالج کرد ابوالحسن هریوه خلیفت خویش به بلخ ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569).
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند برجای جز سنگ و خاک .
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند به جای و روی زی بستان کند.
معلوم است که اگر بازگشتیمی کسری ما را زنده نماندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96).
بدین نهاد که شوید همی جهان ازکفر
نماند خواهد بومی ز هند کفرآلود.
از جمله ٔ رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کو که به ما گوید راز
پس بر سر این دو راهه ٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز.
چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانکه آیین ایشان بود اما کبیسه نکرد و گفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کس را ازایشان زنده نماند. (تاریخ بخارا). نعمتی بدین بزرگی را بدین یک تن مانده اند و دیگران را محروم گردانیده اند. (تاریخ بخارا ص 89). این گوسفندان به بخارا بمان یا بمن بفروش . (تاریخ بخارا ص 85). امیرسعید از بخارا به نشابور رفت و به بخارا خلیفه ای ماند یکی از توابع خویش را. (تاریخ بخارا).
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست .
حسد وحرص را به جای بمان
برهان خویش را از این و از آن .
گر بجویی همی زغرق امان
هرچه زینجاست هم بدین جا مان .
خراب عالم و ماجغد او و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را به خراب .
یارب ز دیو دین تو مرا در حصار دار
زین پس ممان به سلسله ٔ او مرا اسیر.
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی معتوه و بادسار.
دوش در ره بمانده اند مرا
اشتری ده که زیربار درند.
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم زافعی نیی درپوست چون ماندی بجا مانش .
و چون موسی عمران خصمان را در دریا بماندی . (راحة الصدور). لشکر همانجا بمان و تو با خاصگان و اعیان جریده بیای . (راحةالصدور). و اسباب و تجمل بجای ماند. (راحةالصدور).
و آنچه دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرار نخست .
بمانی مال ، بدخواه تو باشد
بیخشی شحنه ٔ راه تو باشد.
مردمی کرد و مردم اندوزی
هیچکس را نماند بی روزی .
گرمورچه ای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی .
چون ... غیاث الدین قصد فارس کرد اتابک شهر را خالی بماند. (جهانگشای جوینی ).
اگر زنده اش مانی آن بی هنر
نخواهد ترا زندگانی دگر.
چه دانید اگر این هم از جمله ٔ دزدان باشد... که به عیاری در میان ماتعبیه شده است ... مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم . (گلستان ). فتیله های مشعله چرب کرده بودند و در بار شتر مانده ، از غایت گرمایی که در آن بیابان بود از تابش آفتاب و حرکات پیوسته که فتیله ها را پیدا می شد از رفتن شتر آتش درون فتیله ها در گرفته دود برمی آمد. (دانشنامه ٔ جهان ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زیستن . زنده بودن . عمر کردن . درحیات بودن . مقابل رفتن یعنی مردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زندگی کردن . به حیات ادامه دادن . و خلاف این نماندن است به معنی مردن :
چرا عمر کرکس دو صد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.
گفت یا رسول اﷲ مردمان چنان پنداشتند که پیغمبر خدای نمانده است و اگر بدانند که زنده است همه جمع شوند و بر تو گرد آیند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بدین ماه اندر [ پیغمبر ] ام کلثوم دختر خود را به زنی به عثمان داد که رقیه نمانده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ، یادداشت ایضاً).
اگر چند مانی بباید شدن
پس آن شدن نیست بازآمدن .
از آن بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند به گیتی بسی .
اگر صد بمانی اگر بیست و پنج
ببایدت رفتن زجای سپنج .
زمانی از او صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی .
هزار مهرمه و مهرگان و عید بهار
به خرمی بگذار و تو شادمانه بمان .
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و زرفتنش صد زیان
دیوانه ای بماند و زماندنش هیچ سود.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندر این عزت بناز.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37).
گرفتندشان در میان پیش و پس
از ایشان نماندند بسیار کس .
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نور آور.
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه .
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت
نه شار ماند نه شیر ونه رای ماند و نه رام .
گفت ما دوازده برادر بودیم ولیکن یکی را گرگ خورد نام آن یوسف بود یازده برادر مانده ایم .(قصص الانبیاء ص 80).
سالها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست .
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
چون جغتای نماند، او را به تهمت آنکه چغتای را دارو داده ، هلاک کردند. (جامعالتواریخ رشیدی ). ناگاه محمد نماند و قودوز پادشاه شد. (جامعالتواریخ رشیدی ). پسرش را پیش ارقتو فرستاد که آن کس که با شما مخالفت می کرد، نماند. (جامع التواریخ رشیدی ). دوقوز خاتون که از تولوی خان به هولاکوخان رسیده بود نماند. (جامع التواریخ رشیدی ).
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسارهم .
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته ٔ رنجور نمانده ست .
به جای سکندر بمان سالها
به دانا دلی کشف کن حالها.
و رجوع به نماندن شود. || زنده گذاشتن . زنده نگه داشتن :
نه شنگل بمانم نه خاقان نه چین
نه گردان و مردان توران زمین .
بر آن بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان .
به ایران برم خاک توران و چین
نمانم یکی نامور بر زمین .
خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند مانده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 332).
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی .
|| تعب ناک شدن و خسته شدن .(ناظم الاطباء). عاجز شدن از ادامه ٔ کار. از تعب کاربسیار بیش نتوانستن . تعب یافتن از بسیاری کار کردن و راه رفتن و غیر آن . کوفته شدن . خسته شدن (در معنی متداول امروز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه مانده بودند ایرانیان
شده سست و سوده زآهن میان .
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی به هنگام کین آختن .
چنین داد پاسخ که اسبم بماند
زسستی مرا بر زمین برنشاند.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
زبس دویدن تیز و زبس کشیدن بار.
امیر را جمازگان بسته بودندو به جمازه خواست رفت که شانزده اسب در این یک منزل بر زیر وی بمانده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639). گفتند بیا تا برویم ، گفتم بسی مانده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 640).
دگر هرکه در ره ز رفتن بماند
به هر اسب دزدی یکی برنشاند.
نباید راهرو کو زود ماند
کسی کو زود راند زود ماند.
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند.
|| ناتوان شدن . (ناظم الاطباء). عاجز شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار.
سال تا سال در این مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه .
به حکمت خواه باری تا برآیی
که ماندستی به چاه اندر چو بیژن .
خشم گیری ، جنگ جویی ، چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست .
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بیدلان را دل بماند.
ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من به رهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند. (گلستان ). || باختن (در بازی ، قمار،تیراندازی ) (فرهنگ فارسی معین ) :
با چرخ در قمارم و می مانم
وین دست چون نگر که همی بازم .
بنشین تا یک ندب نرد بازیم پس آنگه اگر تو بری هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی هر چه فرماییم بکنی . (سندبادنامه ص 34). مأمون خلیفه نرد باختی ، گفتی اگر بمانم گویم کعبتین بد آمد، اما اگر شطرنج بد بازم چه گویم ... (راحةالصدور). || صبرکردن . شکیبیدن . پاییدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتظار کشیدن . منتظر بودن :
بمان تا بر آرد سپهر آفتاب
سرنامداران برآید زخواب .
بمان تا بگویم همه هرچه هست
یکی گر دروغ است بنمای دست .
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر.
بدو گفت کز گردش آسمان
بگو آنچه دانی به پرسش ممان .
ولیکن چو پرسیدم از تو بسی
بمان تا بپرسم زدیگر کسی .
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر.
پس شاه کید لشکر خویش را گفت ای ناجوانمردان چه می مانید بگیرید او را. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ). || افزون آمدن و زیاد آمدن . (ناظم الاطباء). زاید آمدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خورند از آنکه بماند زمن ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پرکنی ژاغر.
|| پای کم آوردن و این مجاز است . (آنندراج ). عقب افتادن و پس افتادن . (ناظم الاطباء) :
دل و دین در تماشایش دگر با من نمی ماند
هلاک دوستی گردم که از دشمن نمی ماند.
|| به سر بردن :
کسی را مرد عاقل دوست خواند
که اندر نیک و بد با دوست ماند.
|| گیر کردن . پیش رفتن نتوانستن :
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
تاچو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان .
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند.
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم .
|| شدن . محروم ماندن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گردیدن . گشتن : بسیار مسلمان کشته شد و سواربن الاشعراسیر ماند. (تاریخ سیستان ). خط و شعر بدید، خجل ماند. (تاریخ سیستان ).
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین .
سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند.
|| ساکت شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید
چنین هم زگفتارش ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان .
|| مختصر کردن . اقتصار کردن . کوتاه کردن . ختم کردن . به پایان بردن . تمام کردن :
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای و گرنه سخن بدو مان .
|| ترک کردن . رها کردن . هشتن . یله کردن . ول کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بیازرد از بهر تو شاه را
بماند افسر و گنج و هم گاه را.
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
بماند از درد رامین را به گرگان .
مرا ایدر بدین زاری بماندی
سرشک از دیدگانم برفشاندی .
ببردی آب من باره براندی
مرادر شهر بیگانه بماندی .
ترا دربند و در زندان بماندند
مرا بیمار در گرگان بماندند.
ما را به ری چنان ماند از بی عدتی و لشکر که هرکسی را در ما طمعمی افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.
رافع را کسی نصیحت کرد و گفت تو ولایت خود مانده ای و اینجا آمده ای . (تاریخ بخارا).
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا
برای دین بنگذاری حرام از گفته ٔ یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال ازگفته ٔ ترسا.
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون تو او را خورد بمانش خوار.
حدیث کافر و غازی بمانم
که آن بی دین بوداین بی حمیه .
سوزن گری بمانم و کیمخت گرشوم
خرلنگ شد بمرد وخرک مرده به که لنگ .
از آنجا رفت جان و دل پرامید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید.
بی رحمتم این چنین چه ماندی
«ارحم ترحم » مگر نخواندی .
خود درون رفت و جای خویش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند.
اکنون اگر تو موضع مستحب را بمانی تا خصم بگیرد چنگ جای سنت را از دست تو بستاند. (کتاب المعارف ). عتاب آیدکه چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من ترا باز خواندمی . (کتاب المعارف ). در این دو سه تاریکی گریخته اید و چندین معجزات و براهین را مانده اید و به نزد دو سه خیال رفته اید. (کتاب المعارف ). نقل است که یکی ابراهیم ادهم را گفت ای بخیل ، گفت من ولایت بلخ مانده ام و ترک ملکی گرفتم من بخیل باشم ؟ (تذکرةالاولیاء).نقل است که معتصم پرسید از ابراهیم که چه پیشه داری ؟گفت دنیا را به طالبان دنیا مانده ام و عقبی را به طالبان عقبی رها کرده ام . (تذکرةالاولیاء). نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت که هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری ، گویم مرگ ، گوید چه پوشی ، گویم کفن ، گوید کجا باشی ، گویم به گور، گوید ناخوش مردی ، مرا ماند و رود. (تذکرة الاولیاء).
- ماندن کاری را ؛ مترو ک گذاشتن آن را. رهاکردن آن کار را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| اجازه دادن ؛ مستریح گذاشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).آزاد گذاشتن . اختیار دادن . روا داشتن :
نمانی که آید به ما برگزند
بداری مرا همچو جان ارجمند.
نمانم که بادی به تو بروزد
بدان سان که از گوهر من سزد.
نمانیم کاین بوم ویران کنند
همان غارت شهر ایران کنند.
پی او ممان تا نهد برزمین
به توران و مکران و دریای چین .
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ .
بمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد از تیمار این راه .
ممان کس به بازی و خنده زپیش
تو نیز این مجوی و مبر آب خویش .
ممان کارد از قلب کس پیش پای
مگر قلب دشمن بجنبد زجای .
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاگن به زهر.
چه خواهید از این بیچارگان ، بمانید تا به ملک خویش بروند. (تاریخ بخارا ص 105).
هوا نماند تا بر رسم زعقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم .
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم .
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هواللهی بزنم حلقه ای بجنبانم .
بمانیدش که تا بی غم نشیند
طرب می سازد و شادی گزیند.
|| سپردن . تسلیم کردن . واگذاشتن . واگذار کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تفویض کردن :
تو این کین به گودرز و کاوس مان
که پیش من آرند لشکر دمان .
به من ماند فرزند و خود بازگشت
ز فرمان یزدان نباید گذشت .
چه گفته اند چیزی که به دشمن بمانی بهتر که از دوستان نخواهی . (قابوسنامه ). تا آنگاه که زنی به زنی کند حاجت خویش بدین مرد روا کند و قصاص او آن است که شب اول زن خویش را به وی ماند. (تاریخ بخارا).
چون در سرم افتاد ز عشقت هوسی
تا سر ننهم ترا نمانم به کسی .
که با این مرد سودایی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباه است
وگر خونش بریزم بی گناه است .
کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.
خانه داران زجور خانه بران
خانه ٔ خویش مانده بردگران .
|| غفلت کردن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || عقب افتادن . || مرخص کردن . || گماشته شدن و نهاده شدن . (ناظم الاطباء).
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار.
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد به اندیشه راه دراز.
همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی .
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین .
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.
- از فلان نمی ماند ؛ یعنی در رتبه از او کم نیست . (آنندراج ) :
زبس جوش دل غمدیده ٔ من
نمی ماند زدریا دیده ٔ من .
- باز ماندن ؛ پس افتادن و عقب افتادن .(ناظم الاطباء).
- پای ماندن ؛ برقرار شدن . (ناظم الاطباء).
- در انتظار ماندن ؛ انتظار کشیدن و چشم براه بودن :
وزان پس خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده .
- در غم چیزی ماندن ؛ گرفتار و پابند و در اندیشه ٔ آن بودن :
ای زخدا غافل و از خویشتن
درغم جان مانده و در رنج تن .
- در فکر چیزی ماندن ؛ متذکر آن بودن . در باب آن غور و تأمل کردن :
گفت من کشتی و دریا خوانده ام
مدتی در فکر آن می مانده ام .
- درماندن ؛ بیچاره شدن . (ناظم الاطباء). و رجوع به همین ماده شود.
|| باقی بودن . طول داشتن :
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری .
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
درمجلس توآیم با گونه گون نثار.
|| نگه داشتن . متوقف کردن : و سه شبانه روز شهر بسوخت و منادی فرمود که هرکه بیرون آید او را امان دهد و زیاد لشکر را از شهر دورتر مانده بود که ایشان بیرون آیند. (تاریخ بخارا ص 76).
|| اقامت کردن و زیست کردن . (ناظم الاطباء). منزل کردن . مقیم شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وزآن جایگه نیز لشکر براند
بیامد به سغد و دو هفته بماند.
براینگونه دو ماه آنجا بماند
که آن داستان برکسی برنخواند.
مر او را به کابل به شاهی نشاند
به زاول شد و یک مه آنجا بماند.
که از بندگی هولاکوخان مراجعت نموده بود در موصل نماند. (جامعالتواریخ رشیدی ). || جاودانه بودن . بقا داشتن . دوام داشتن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پایدار بودن . پائیدن :
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میرخواهم که بماند به جهان در اثرا.
نباید نمودن به بی رنج رنج
که برکس نماند سرای سپنج .
اگر پشه از شاه یابد ستم
روانش بماند به دوزخ دژم .
این جهان برکسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان .
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گرعشق بماند این چنین آخ تنم .
همچنین در تاجداری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهان گیری بمان .
تا همی دولت بماند بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز.
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر از او کز تو او گشت سیر.
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه .
پیدا به سخن باید ماندن که نمانده ست
درعالم کس بی سخن پیدا، پیدا.
شهر گرگین نماند با گرگین
نه نشابور ماند با شاپور.
مختار شوی کز تو بماند سخن خوب
زیرا که همین ماند زپیغمبر مختار.
نبینی زان همه ، یک خشت بر پای
ثنای عنصری مانده ست برجای .
عجب است با وجودت که وجود من بماند
توبگفتن اندرآیی و مرا سخن نماند.
|| باقی ماندن . برجای ماندن :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست در این چشمم نیز.
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره .
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره .
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی .
از عمر نمانده ست برمن مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برمن مگر آخال .
شبانی کم اندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ .
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان و آل سامان
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست ودستان .
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
فرو کوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
هنوز اندر آن خانه ٔ گبرگان
بمانده ست برجای چون عرعری .
اکنون به حد بلوغ رسیدم و عذری نماند وقت رنج کشیدن و جهان گشادن و قمع مفسدان آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67).
دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و آن جمله را وقف کرد بررباطی که کرده بود به دروازه ٔ سمرقند در درون شهر وامروز آن رباط نمانده است و آن وقف نمانده است . (تاریخ بخارا ص 17).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها به گور تنگ .
جفا مکن که نماند جهان و هرکه در اوست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند.
- بماندن ؛ رسم گشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از آن گه بازاندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو به نوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که در اوست . (نوروزنامه ، یادداشت ایضاً).
- بماندن از پدر ؛او را از دست دادن . یتیم شدن : و او هشت ساله بود که از پدر بماند.(تاریخ بیهقی ).
- بماندن از کسی یا چیزی ؛ محروم شدن از او. دورماندن از آن :
زپیمان تو سر نکردم تهی
وگرچه بمانم ز تخت مهی .
رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن .
هر آن گاهی که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم .
ز فرزند و از جفت و تخت شهی
بماندی و خواهی شد از جان تهی .
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم .
تا چون جهان از شاه بماند موبد موبدان را حاضر کنند و... (تاریخ طبرستان ، نامه ٔ تنسر).
- پرداخت ماندن ؛ خلوت کردن :
مر استاد او را بر خویشتن خواند
ز بیگانگان جای پرداخت ماند.
(از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ، یادداشت ایضاً).
سبک پهلوان جای پرداخت ماند...
- چشم زی چیزی ماندن ؛ چشم به چیزی ماندن . چشم بدان دوختن :
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بود مانده خیرخیر.
- خشک ماندن ؛ خشک شدن . خشک زدن . حیرت زده شدن :
من ز تری در آن مهیب مقر
خشک ماندم چو راه دیدم تر.
- ماندن از کسی ؛ پس از مرگ وی جانشین و یادگار او بودن :
لقیط بود که فرزند خویش کرد لقیط
که داند این ز که ماند و که داند او ز که زاد.
- ماندن به کسی ؛ به ارث بدو رسیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
و دیگر که کاوس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر،
سیاوش جوان است و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی .
- ماندن از چیزی ؛ محروم شدن از آن . بی نصیب شدن از آن . دورماندن از آن : هم از شوربای قم مانده هم از حلیم کاشان . نظیر: از آنجا رانده از اینجا مانده . (امثال و حکم ج 4 ص 1986). رجوع به ترکیب بعد شود.
|| گذاشتن . باقی گذاشتن . برجای گذاشتن . بجای گذاشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا.
و کشاورزان را فرمود تا هیچ زمین را بیکار نمانند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش برجای ماند.
به گیتی ممانید جز نام نیک
هر آن کس که خواهد سرانجام نیک .
کزین نامه ٔ نامور شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار.
یکی را نمانم سروتن به هم
اگر زین سخن برلب آرند دم .
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال .
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار.
نیرزند آن همه خانان به پاک اندیشه ٔ خسرو
مکن زین پس از ایشان یاد و ایشان را به ایشان مان .
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگو این سخن بجای بمان .
امیران را... بفرمود به زمین داور مقام کردند و بنه های گرانتر را آنجا ماندند. (تاریخ بیهقی ). اما دانم این عاجزان این خداوندزاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49). سفطها را قفل ومهر کردند و به خزانه ماندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). و چون قصد ولوالج کرد ابوالحسن هریوه خلیفت خویش به بلخ ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569).
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند برجای جز سنگ و خاک .
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند به جای و روی زی بستان کند.
معلوم است که اگر بازگشتیمی کسری ما را زنده نماندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96).
بدین نهاد که شوید همی جهان ازکفر
نماند خواهد بومی ز هند کفرآلود.
از جمله ٔ رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کو که به ما گوید راز
پس بر سر این دو راهه ٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز.
چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانکه آیین ایشان بود اما کبیسه نکرد و گفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کس را ازایشان زنده نماند. (تاریخ بخارا). نعمتی بدین بزرگی را بدین یک تن مانده اند و دیگران را محروم گردانیده اند. (تاریخ بخارا ص 89). این گوسفندان به بخارا بمان یا بمن بفروش . (تاریخ بخارا ص 85). امیرسعید از بخارا به نشابور رفت و به بخارا خلیفه ای ماند یکی از توابع خویش را. (تاریخ بخارا).
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست .
حسد وحرص را به جای بمان
برهان خویش را از این و از آن .
گر بجویی همی زغرق امان
هرچه زینجاست هم بدین جا مان .
خراب عالم و ماجغد او و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را به خراب .
یارب ز دیو دین تو مرا در حصار دار
زین پس ممان به سلسله ٔ او مرا اسیر.
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی معتوه و بادسار.
دوش در ره بمانده اند مرا
اشتری ده که زیربار درند.
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم زافعی نیی درپوست چون ماندی بجا مانش .
و چون موسی عمران خصمان را در دریا بماندی . (راحة الصدور). لشکر همانجا بمان و تو با خاصگان و اعیان جریده بیای . (راحةالصدور). و اسباب و تجمل بجای ماند. (راحةالصدور).
و آنچه دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرار نخست .
بمانی مال ، بدخواه تو باشد
بیخشی شحنه ٔ راه تو باشد.
مردمی کرد و مردم اندوزی
هیچکس را نماند بی روزی .
گرمورچه ای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی .
چون ... غیاث الدین قصد فارس کرد اتابک شهر را خالی بماند. (جهانگشای جوینی ).
اگر زنده اش مانی آن بی هنر
نخواهد ترا زندگانی دگر.
چه دانید اگر این هم از جمله ٔ دزدان باشد... که به عیاری در میان ماتعبیه شده است ... مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم . (گلستان ). فتیله های مشعله چرب کرده بودند و در بار شتر مانده ، از غایت گرمایی که در آن بیابان بود از تابش آفتاب و حرکات پیوسته که فتیله ها را پیدا می شد از رفتن شتر آتش درون فتیله ها در گرفته دود برمی آمد. (دانشنامه ٔ جهان ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زیستن . زنده بودن . عمر کردن . درحیات بودن . مقابل رفتن یعنی مردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زندگی کردن . به حیات ادامه دادن . و خلاف این نماندن است به معنی مردن :
چرا عمر کرکس دو صد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.
گفت یا رسول اﷲ مردمان چنان پنداشتند که پیغمبر خدای نمانده است و اگر بدانند که زنده است همه جمع شوند و بر تو گرد آیند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بدین ماه اندر [ پیغمبر ] ام کلثوم دختر خود را به زنی به عثمان داد که رقیه نمانده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ، یادداشت ایضاً).
اگر چند مانی بباید شدن
پس آن شدن نیست بازآمدن .
از آن بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند به گیتی بسی .
اگر صد بمانی اگر بیست و پنج
ببایدت رفتن زجای سپنج .
زمانی از او صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی .
هزار مهرمه و مهرگان و عید بهار
به خرمی بگذار و تو شادمانه بمان .
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و زرفتنش صد زیان
دیوانه ای بماند و زماندنش هیچ سود.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندر این عزت بناز.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37).
گرفتندشان در میان پیش و پس
از ایشان نماندند بسیار کس .
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نور آور.
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه .
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت
نه شار ماند نه شیر ونه رای ماند و نه رام .
گفت ما دوازده برادر بودیم ولیکن یکی را گرگ خورد نام آن یوسف بود یازده برادر مانده ایم .(قصص الانبیاء ص 80).
سالها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست .
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
چون جغتای نماند، او را به تهمت آنکه چغتای را دارو داده ، هلاک کردند. (جامعالتواریخ رشیدی ). ناگاه محمد نماند و قودوز پادشاه شد. (جامعالتواریخ رشیدی ). پسرش را پیش ارقتو فرستاد که آن کس که با شما مخالفت می کرد، نماند. (جامع التواریخ رشیدی ). دوقوز خاتون که از تولوی خان به هولاکوخان رسیده بود نماند. (جامع التواریخ رشیدی ).
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسارهم .
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته ٔ رنجور نمانده ست .
به جای سکندر بمان سالها
به دانا دلی کشف کن حالها.
و رجوع به نماندن شود. || زنده گذاشتن . زنده نگه داشتن :
نه شنگل بمانم نه خاقان نه چین
نه گردان و مردان توران زمین .
بر آن بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان .
به ایران برم خاک توران و چین
نمانم یکی نامور بر زمین .
خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند مانده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 332).
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی .
|| تعب ناک شدن و خسته شدن .(ناظم الاطباء). عاجز شدن از ادامه ٔ کار. از تعب کاربسیار بیش نتوانستن . تعب یافتن از بسیاری کار کردن و راه رفتن و غیر آن . کوفته شدن . خسته شدن (در معنی متداول امروز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه مانده بودند ایرانیان
شده سست و سوده زآهن میان .
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی به هنگام کین آختن .
چنین داد پاسخ که اسبم بماند
زسستی مرا بر زمین برنشاند.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
زبس دویدن تیز و زبس کشیدن بار.
امیر را جمازگان بسته بودندو به جمازه خواست رفت که شانزده اسب در این یک منزل بر زیر وی بمانده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639). گفتند بیا تا برویم ، گفتم بسی مانده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 640).
دگر هرکه در ره ز رفتن بماند
به هر اسب دزدی یکی برنشاند.
نباید راهرو کو زود ماند
کسی کو زود راند زود ماند.
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند.
|| ناتوان شدن . (ناظم الاطباء). عاجز شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار.
سال تا سال در این مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه .
به حکمت خواه باری تا برآیی
که ماندستی به چاه اندر چو بیژن .
خشم گیری ، جنگ جویی ، چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست .
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بیدلان را دل بماند.
ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من به رهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند. (گلستان ). || باختن (در بازی ، قمار،تیراندازی ) (فرهنگ فارسی معین ) :
با چرخ در قمارم و می مانم
وین دست چون نگر که همی بازم .
بنشین تا یک ندب نرد بازیم پس آنگه اگر تو بری هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی هر چه فرماییم بکنی . (سندبادنامه ص 34). مأمون خلیفه نرد باختی ، گفتی اگر بمانم گویم کعبتین بد آمد، اما اگر شطرنج بد بازم چه گویم ... (راحةالصدور). || صبرکردن . شکیبیدن . پاییدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتظار کشیدن . منتظر بودن :
بمان تا بر آرد سپهر آفتاب
سرنامداران برآید زخواب .
بمان تا بگویم همه هرچه هست
یکی گر دروغ است بنمای دست .
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر.
بدو گفت کز گردش آسمان
بگو آنچه دانی به پرسش ممان .
ولیکن چو پرسیدم از تو بسی
بمان تا بپرسم زدیگر کسی .
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر.
پس شاه کید لشکر خویش را گفت ای ناجوانمردان چه می مانید بگیرید او را. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ). || افزون آمدن و زیاد آمدن . (ناظم الاطباء). زاید آمدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خورند از آنکه بماند زمن ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پرکنی ژاغر.
|| پای کم آوردن و این مجاز است . (آنندراج ). عقب افتادن و پس افتادن . (ناظم الاطباء) :
دل و دین در تماشایش دگر با من نمی ماند
هلاک دوستی گردم که از دشمن نمی ماند.
|| به سر بردن :
کسی را مرد عاقل دوست خواند
که اندر نیک و بد با دوست ماند.
|| گیر کردن . پیش رفتن نتوانستن :
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
تاچو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان .
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند.
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم .
|| شدن . محروم ماندن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گردیدن . گشتن : بسیار مسلمان کشته شد و سواربن الاشعراسیر ماند. (تاریخ سیستان ). خط و شعر بدید، خجل ماند. (تاریخ سیستان ).
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین .
سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند.
|| ساکت شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید
چنین هم زگفتارش ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان .
|| مختصر کردن . اقتصار کردن . کوتاه کردن . ختم کردن . به پایان بردن . تمام کردن :
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای و گرنه سخن بدو مان .
|| ترک کردن . رها کردن . هشتن . یله کردن . ول کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بیازرد از بهر تو شاه را
بماند افسر و گنج و هم گاه را.
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
بماند از درد رامین را به گرگان .
مرا ایدر بدین زاری بماندی
سرشک از دیدگانم برفشاندی .
ببردی آب من باره براندی
مرادر شهر بیگانه بماندی .
ترا دربند و در زندان بماندند
مرا بیمار در گرگان بماندند.
ما را به ری چنان ماند از بی عدتی و لشکر که هرکسی را در ما طمعمی افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.
رافع را کسی نصیحت کرد و گفت تو ولایت خود مانده ای و اینجا آمده ای . (تاریخ بخارا).
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا
برای دین بنگذاری حرام از گفته ٔ یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال ازگفته ٔ ترسا.
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون تو او را خورد بمانش خوار.
حدیث کافر و غازی بمانم
که آن بی دین بوداین بی حمیه .
سوزن گری بمانم و کیمخت گرشوم
خرلنگ شد بمرد وخرک مرده به که لنگ .
از آنجا رفت جان و دل پرامید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید.
بی رحمتم این چنین چه ماندی
«ارحم ترحم » مگر نخواندی .
خود درون رفت و جای خویش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند.
اکنون اگر تو موضع مستحب را بمانی تا خصم بگیرد چنگ جای سنت را از دست تو بستاند. (کتاب المعارف ). عتاب آیدکه چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من ترا باز خواندمی . (کتاب المعارف ). در این دو سه تاریکی گریخته اید و چندین معجزات و براهین را مانده اید و به نزد دو سه خیال رفته اید. (کتاب المعارف ). نقل است که یکی ابراهیم ادهم را گفت ای بخیل ، گفت من ولایت بلخ مانده ام و ترک ملکی گرفتم من بخیل باشم ؟ (تذکرةالاولیاء).نقل است که معتصم پرسید از ابراهیم که چه پیشه داری ؟گفت دنیا را به طالبان دنیا مانده ام و عقبی را به طالبان عقبی رها کرده ام . (تذکرةالاولیاء). نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت که هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری ، گویم مرگ ، گوید چه پوشی ، گویم کفن ، گوید کجا باشی ، گویم به گور، گوید ناخوش مردی ، مرا ماند و رود. (تذکرة الاولیاء).
- ماندن کاری را ؛ مترو ک گذاشتن آن را. رهاکردن آن کار را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| اجازه دادن ؛ مستریح گذاشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).آزاد گذاشتن . اختیار دادن . روا داشتن :
نمانی که آید به ما برگزند
بداری مرا همچو جان ارجمند.
نمانم که بادی به تو بروزد
بدان سان که از گوهر من سزد.
نمانیم کاین بوم ویران کنند
همان غارت شهر ایران کنند.
پی او ممان تا نهد برزمین
به توران و مکران و دریای چین .
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ .
بمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد از تیمار این راه .
ممان کس به بازی و خنده زپیش
تو نیز این مجوی و مبر آب خویش .
ممان کارد از قلب کس پیش پای
مگر قلب دشمن بجنبد زجای .
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاگن به زهر.
چه خواهید از این بیچارگان ، بمانید تا به ملک خویش بروند. (تاریخ بخارا ص 105).
هوا نماند تا بر رسم زعقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم .
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم .
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هواللهی بزنم حلقه ای بجنبانم .
بمانیدش که تا بی غم نشیند
طرب می سازد و شادی گزیند.
|| سپردن . تسلیم کردن . واگذاشتن . واگذار کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تفویض کردن :
تو این کین به گودرز و کاوس مان
که پیش من آرند لشکر دمان .
به من ماند فرزند و خود بازگشت
ز فرمان یزدان نباید گذشت .
چه گفته اند چیزی که به دشمن بمانی بهتر که از دوستان نخواهی . (قابوسنامه ). تا آنگاه که زنی به زنی کند حاجت خویش بدین مرد روا کند و قصاص او آن است که شب اول زن خویش را به وی ماند. (تاریخ بخارا).
چون در سرم افتاد ز عشقت هوسی
تا سر ننهم ترا نمانم به کسی .
که با این مرد سودایی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباه است
وگر خونش بریزم بی گناه است .
کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.
خانه داران زجور خانه بران
خانه ٔ خویش مانده بردگران .
|| غفلت کردن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || عقب افتادن . || مرخص کردن . || گماشته شدن و نهاده شدن . (ناظم الاطباء).