مالیدن
لغتنامه دهخدا
مالیدن . [ دَ ] (مص ) لمس کردن و مس نمودن و دست یاافزار بر چیزی کشیدن و دلک کردن . (ناظم الاطباء). دست کشیدن روی چیزی . چیزی را در دست مکرر فشار دادن . مس کردن . لمس کردن . (فرهنگ فارسی معین ). در اوستا، مرزئیتی ، مرز (جاروب شده )، پهلوی ، مرزیشن (جماع ). مرزیتن (جماع کردن )، مالیتن ، مالیشن ؛ هندی باستان ، مارشتی ، مرز (پاک کردن )، کردی ، مالین (جاروب کردن )، بلوچی ، ملنغ، ملغ (ساییدن ، مالیدن ، مخلوط کردن )، استی ، مارزین (جاروب کردن ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). مسح . عَرک . دلک . فَرک .مَجیدَن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت .
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم و نعل .
چو آگاه گشت از همه گفتگوی
بمالید بر تخت او چشم و روی .
زن فرخ پاک یزدان پرست
دگر باره مالید بر گاو دست .
یکی دبه درافکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ مارا.
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر.
درویشی را دیدم که سر بر آستان کعبه همی مالید. (گلستان ).
- مالیدن رخ به خاک یا بر خاک ؛ چهره بر خاک سودن . کنایه از اظهار نهایت بندگی و فرمانبرداری است . سجده کردن و نماز بردن :
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک .
وز آن پس بمالید برخاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی .
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی .
- مالیدن رخ بر زمین یا اندر زمین ، رجوع به ترکیب قبل شود :
فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگارآفرین .
زبالا فرو برد سرپیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی .
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین .
جهانجوی پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین .
- مالیدن چشم ؛ دست کشیدن به چشم ، نیک دیدن را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کنایه است از به دقت نگریستن به سوی چیزی :
سوی راستم من برآ سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال .
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم چشمت بمال .
- مالیدن مژگان .رجوع به ترکیب قبل شود :
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست .
|| فشردن دو چیز با پس و پیش بردن چیز زبرین یا زبرین و زیرین هردو. فشردن دو چیز، با حرکت دادن آن دو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هفت خوشه ٔ گندم دید رسیده چون مالید هیچ بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 76). و هفت خوشه ٔ سبز و ضعیف دید چون بمالید گندم بیرون آمد. (قصص الانبیاء ص 76). || تنبیه و گوشمال دادن ، گویند او را بسیار مالیدم و این مجاز است . (آنندراج ). گوشمالی دادن . تنبیه کردن . (ناظم الاطباء). المعارکه و العراک ؛ یکدیگر را مالیدن به جنگ . (زوزنی ) : زیاد به بصره آمد... و به امیری بنشست و شهر بیارامید و هرکه را بیافت از اهل غوغا و دزدان بکشت و هرکه را حدی واجب شده بود بزد و دست بازداشت و اهل فساد را بمالید تا همه بگریختند (بلعمی ).
خلاف تو مالید گرگانیان را
به جوی هزار اسب و دشت سدیور.
امیر گفت سپاهسالار بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد با لشکری و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی رابمالد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). مردم ماپذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630). جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور عدو را بمال .
دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندوان . (قابوسنامه ).
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی .
ای بسا مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگار مرد مال .
ترا مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است .
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش .
بازگو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر.
- مالیدن گوش ؛ در میان دو انگشت فشردن گوش . مالش دادن آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش .
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب رای برگشته بخت .
برآوردم از هول و دهشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش .
- || به مجاز، تنبیه کردن . مجازات کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی .
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش .
غلامی به مصر اندرم بنده بود
که چشم از حیا در بر افکنده بود
کسی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش .
- باز مالیدن ؛ گوشمالی دادن . تنبیه کردن : با پنجاه هزار مردآهن پوش سخت کوش جمله ٔ لشکرهای عالم را بازمالید و کلی ملوک عصر را در گوشه نشاند. (چهار مقاله ).
|| مشتمال کردن . (ناظم الاطباء). مشت و مال دادن . (فرهنگ فارسی معین ) : و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود. (منتخب قابوسنامه ص 37). اندر گرمابه شود... و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند ولختی دیگر بمالند مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانه ٔ مالیدن دست و پای و عضله و اندامها بکشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند مالیدنی معتدل . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً).
- مالیدن استرداد ؛ و چون از ریاضت باز ایستد اندر گرمابه شود و اندر خانه ٔ میانین بنشیند و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند و لختی دیگر بمالند و مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانه ٔ مالیدن ، دست و پای و عضله و اندامها بکشد و بیازد نیک و نفس بازکشد و لختی فروگیرد نفس را تا باقی فضول که به حرکت ریاضت گداخته بود به مسام بیرون آید و به تحلیل خرج شود و اگر این مالیدن هم به روغن باشد صواب بود. و این مالیدن را طبیبان مالیدن استرداد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالیدن استعداد ؛ پیش از آنکه ریاضت کند، نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند، مالیدنی معتدل بدستهای مختلف یا به خرقه ٔ درشت پس به روغن عذب چون روغن بادام و روغن کنجد تازه عضله های او را چرب کنند وبه آهستگی می مالند پس عضله ها را با روغن بفشارند فشاردنی معتدل چندانکه قوت مالیدن و تری روغن به عضله برسد، پس به ریاضت مشغول شود و این مالیدن را طبیبان مالیدن استعداد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آلودن و اندودن و طلا کردن . (ناظم الاطباء). چیزی (مانند رنگ و روغن ) را روی جسمی کشیدن . (فرهنگ فارسی معین ). طلی کردن . (زمخشری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آب دهن او را برگرفت و برخود مالید، در ساعت نیکو شد. (قصص الانبیاء ص 91).
پیرمردی ز نزع می نالید
پیر زن صندلش همی مالید.
- درمالیدن یا اندرمالیدن ؛ اندودن : وآن روغن را به آماس صفرایی اندر مالند. (نوروزنامه ،یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خاکپای تو چو تسبیح به رخ درمالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم .
|| بر حلق و گلو، خنجر و کارد و امثال آن مالیدن ؛ عبارت از راندن و ذبح کردن است . (آنندراج ). مشتن و حرکت دادن کارد را به پیش و پس چنانکه در هنگام ذبح کردن چنین می کنند. (ناظم الاطباء) :
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند ازوی بنالید.
|| بالا زدن ، دوتا کردن چنانکه آستین و پاچه ٔ شلوار و غیره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ورمالیده و مالیده شود. || ستردن . پاک کردن : جبرئیل عرق او را بمالید. (ابوالفتوح ج 3 ص 311). || نکوهیدن . ملامت کردن . تعییب کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نامه کرد که عبداﷲبن عباس بدین خواسته ٔ بیت المال دست دراز کرد. علی نامه ای کرد سوی عبداﷲبن عباس و او را بمالید و گفت اگر به خواسته ٔ بیت المال دست فراز کنی من ترا عقوبت کنم . (بلعمی ).
بپرس از وی که چون بوده ست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش .
پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پند می داد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ، ص 337).
- باز مالیدن ؛ ملامت کردن . سرزنش کردن . نکوهیدن : بر لفظ بزرگوار چنین راند که حقیقت این است که تاج الدین گفت و مرا باز مالید که هزیمت و نصرت وقهر و ظفر از ملک تعالی می باید دید. (راحة الصدور).
- مالیدن به حجت ؛ افحام ، مفحم کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بحث و جدل مغلوب کردن : تا نوشروان با او مناظره کرد و او را به حجت مالید و بکشت .(بیان الادیان ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| صلایه کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سودن و نرم کردن : گشنیز تر اندر هاون بمالند تا چون مرهم شود و ضماد کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اگر اندر سینه سوزشی و حرارتی باشد موم روغنی سازند از موم مصفی و روغن گل و آب خیار و آب کدو و آب برگ خرفه ٔ فشرده همه را اندر هاون بمالند وخرقه ای بدان تر کنند و سرد کنند و بر سینه نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). || تیمار کردن . قشو کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بمالید شبدیز و زین برنهاد
سوی گلشن آمد ز می گشته شاد.
بیامد بمالید و زین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد.
نوازید و مالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری به پشمین جوال .
|| پایمال کردن .لگدمال کردن . زیرپای فشردن و له کردن :
روز دگر آنگهی به ناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون .
و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیرو زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی به ما نهاد و هرکه را یافت می مالید از مردم ما. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 458).
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی به جای خود که اندروست جای تو.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند.
- باز مالیدن ؛ لگدکوب کردن : و چنان شد که زوبین به مهد وپیل ما رسید و غلامان سرای ایشان را باز می مالیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 458).
|| تماس پیدا کردن . تصادف (دو اتومبیل با یکدیگر بنحوی که قسمتی از تنه ٔ یکی با دیگری مماس شود و آن را تو ببرد و یا رنگش را بتراشد).(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). || زدودن و جلا دادن و صیقل کردن . (ناظم الاطباء). || به قالب درآوردن و ساختن : خشت مالیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || برابر کردن زمین . || قلبه راندن . (ناظم الاطباء). شخم کردن . (از فرهنگ جانسون ). || خمیر کردن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت .
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم و نعل .
چو آگاه گشت از همه گفتگوی
بمالید بر تخت او چشم و روی .
زن فرخ پاک یزدان پرست
دگر باره مالید بر گاو دست .
یکی دبه درافکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ مارا.
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر.
درویشی را دیدم که سر بر آستان کعبه همی مالید. (گلستان ).
- مالیدن رخ به خاک یا بر خاک ؛ چهره بر خاک سودن . کنایه از اظهار نهایت بندگی و فرمانبرداری است . سجده کردن و نماز بردن :
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک .
وز آن پس بمالید برخاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی .
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی .
- مالیدن رخ بر زمین یا اندر زمین ، رجوع به ترکیب قبل شود :
فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگارآفرین .
زبالا فرو برد سرپیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی .
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین .
جهانجوی پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین .
- مالیدن چشم ؛ دست کشیدن به چشم ، نیک دیدن را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کنایه است از به دقت نگریستن به سوی چیزی :
سوی راستم من برآ سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال .
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم چشمت بمال .
- مالیدن مژگان .رجوع به ترکیب قبل شود :
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست .
|| فشردن دو چیز با پس و پیش بردن چیز زبرین یا زبرین و زیرین هردو. فشردن دو چیز، با حرکت دادن آن دو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هفت خوشه ٔ گندم دید رسیده چون مالید هیچ بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 76). و هفت خوشه ٔ سبز و ضعیف دید چون بمالید گندم بیرون آمد. (قصص الانبیاء ص 76). || تنبیه و گوشمال دادن ، گویند او را بسیار مالیدم و این مجاز است . (آنندراج ). گوشمالی دادن . تنبیه کردن . (ناظم الاطباء). المعارکه و العراک ؛ یکدیگر را مالیدن به جنگ . (زوزنی ) : زیاد به بصره آمد... و به امیری بنشست و شهر بیارامید و هرکه را بیافت از اهل غوغا و دزدان بکشت و هرکه را حدی واجب شده بود بزد و دست بازداشت و اهل فساد را بمالید تا همه بگریختند (بلعمی ).
خلاف تو مالید گرگانیان را
به جوی هزار اسب و دشت سدیور.
امیر گفت سپاهسالار بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد با لشکری و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی رابمالد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). مردم ماپذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630). جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور عدو را بمال .
دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندوان . (قابوسنامه ).
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی .
ای بسا مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگار مرد مال .
ترا مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است .
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش .
بازگو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر.
- مالیدن گوش ؛ در میان دو انگشت فشردن گوش . مالش دادن آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش .
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب رای برگشته بخت .
برآوردم از هول و دهشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش .
- || به مجاز، تنبیه کردن . مجازات کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی .
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش .
غلامی به مصر اندرم بنده بود
که چشم از حیا در بر افکنده بود
کسی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش .
- باز مالیدن ؛ گوشمالی دادن . تنبیه کردن : با پنجاه هزار مردآهن پوش سخت کوش جمله ٔ لشکرهای عالم را بازمالید و کلی ملوک عصر را در گوشه نشاند. (چهار مقاله ).
|| مشتمال کردن . (ناظم الاطباء). مشت و مال دادن . (فرهنگ فارسی معین ) : و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود. (منتخب قابوسنامه ص 37). اندر گرمابه شود... و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند ولختی دیگر بمالند مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانه ٔ مالیدن دست و پای و عضله و اندامها بکشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند مالیدنی معتدل . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً).
- مالیدن استرداد ؛ و چون از ریاضت باز ایستد اندر گرمابه شود و اندر خانه ٔ میانین بنشیند و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند و لختی دیگر بمالند و مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانه ٔ مالیدن ، دست و پای و عضله و اندامها بکشد و بیازد نیک و نفس بازکشد و لختی فروگیرد نفس را تا باقی فضول که به حرکت ریاضت گداخته بود به مسام بیرون آید و به تحلیل خرج شود و اگر این مالیدن هم به روغن باشد صواب بود. و این مالیدن را طبیبان مالیدن استرداد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالیدن استعداد ؛ پیش از آنکه ریاضت کند، نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند، مالیدنی معتدل بدستهای مختلف یا به خرقه ٔ درشت پس به روغن عذب چون روغن بادام و روغن کنجد تازه عضله های او را چرب کنند وبه آهستگی می مالند پس عضله ها را با روغن بفشارند فشاردنی معتدل چندانکه قوت مالیدن و تری روغن به عضله برسد، پس به ریاضت مشغول شود و این مالیدن را طبیبان مالیدن استعداد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آلودن و اندودن و طلا کردن . (ناظم الاطباء). چیزی (مانند رنگ و روغن ) را روی جسمی کشیدن . (فرهنگ فارسی معین ). طلی کردن . (زمخشری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آب دهن او را برگرفت و برخود مالید، در ساعت نیکو شد. (قصص الانبیاء ص 91).
پیرمردی ز نزع می نالید
پیر زن صندلش همی مالید.
- درمالیدن یا اندرمالیدن ؛ اندودن : وآن روغن را به آماس صفرایی اندر مالند. (نوروزنامه ،یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خاکپای تو چو تسبیح به رخ درمالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم .
|| بر حلق و گلو، خنجر و کارد و امثال آن مالیدن ؛ عبارت از راندن و ذبح کردن است . (آنندراج ). مشتن و حرکت دادن کارد را به پیش و پس چنانکه در هنگام ذبح کردن چنین می کنند. (ناظم الاطباء) :
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند ازوی بنالید.
|| بالا زدن ، دوتا کردن چنانکه آستین و پاچه ٔ شلوار و غیره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ورمالیده و مالیده شود. || ستردن . پاک کردن : جبرئیل عرق او را بمالید. (ابوالفتوح ج 3 ص 311). || نکوهیدن . ملامت کردن . تعییب کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نامه کرد که عبداﷲبن عباس بدین خواسته ٔ بیت المال دست دراز کرد. علی نامه ای کرد سوی عبداﷲبن عباس و او را بمالید و گفت اگر به خواسته ٔ بیت المال دست فراز کنی من ترا عقوبت کنم . (بلعمی ).
بپرس از وی که چون بوده ست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش .
پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پند می داد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ، ص 337).
- باز مالیدن ؛ ملامت کردن . سرزنش کردن . نکوهیدن : بر لفظ بزرگوار چنین راند که حقیقت این است که تاج الدین گفت و مرا باز مالید که هزیمت و نصرت وقهر و ظفر از ملک تعالی می باید دید. (راحة الصدور).
- مالیدن به حجت ؛ افحام ، مفحم کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بحث و جدل مغلوب کردن : تا نوشروان با او مناظره کرد و او را به حجت مالید و بکشت .(بیان الادیان ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| صلایه کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سودن و نرم کردن : گشنیز تر اندر هاون بمالند تا چون مرهم شود و ضماد کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اگر اندر سینه سوزشی و حرارتی باشد موم روغنی سازند از موم مصفی و روغن گل و آب خیار و آب کدو و آب برگ خرفه ٔ فشرده همه را اندر هاون بمالند وخرقه ای بدان تر کنند و سرد کنند و بر سینه نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). || تیمار کردن . قشو کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بمالید شبدیز و زین برنهاد
سوی گلشن آمد ز می گشته شاد.
بیامد بمالید و زین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد.
نوازید و مالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری به پشمین جوال .
|| پایمال کردن .لگدمال کردن . زیرپای فشردن و له کردن :
روز دگر آنگهی به ناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون .
و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیرو زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی به ما نهاد و هرکه را یافت می مالید از مردم ما. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 458).
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی به جای خود که اندروست جای تو.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند.
- باز مالیدن ؛ لگدکوب کردن : و چنان شد که زوبین به مهد وپیل ما رسید و غلامان سرای ایشان را باز می مالیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 458).
|| تماس پیدا کردن . تصادف (دو اتومبیل با یکدیگر بنحوی که قسمتی از تنه ٔ یکی با دیگری مماس شود و آن را تو ببرد و یا رنگش را بتراشد).(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). || زدودن و جلا دادن و صیقل کردن . (ناظم الاطباء). || به قالب درآوردن و ساختن : خشت مالیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || برابر کردن زمین . || قلبه راندن . (ناظم الاطباء). شخم کردن . (از فرهنگ جانسون ). || خمیر کردن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).