لگام
لغتنامه دهخدا
لگام . [ ل ُ / ل ِ ] (اِ) لجام (به کسر اول معرب لگام است ). دهنه . دهانه لغام . عنان . جوالیقی گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیة لغام . (المعرّب ص 300). صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: معروف و صورت آنهادر ابنیه ٔ قدیمه ٔ مصر منقوش است و با لگامهای حالیه چندان تفاوت ندارد. (قاموس کتاب مقدس ) :
ولیکن ترا گر چنین است کام
زکام تو هرگز نپیچم لگام .
غودیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام .
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشادکام .
لگامش به سر برزد و برنشست
بر آن تیز شمشیر بنهاد دست .
بیاوردزرین لگام و سپر
لگام و سپر را همی زد به سر.
چنین گفت کو را گراز است نام
که در جنگ شیران ندارد لگام .
یکی پارسی بود هشیارنام
که بر چرخ کردی به دانش لگام .
جهاندار بستد ز چوپان لگام
به زین برنهادن همی گشت رام .
تو بردار زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه .
از آخور به زرین و سیمین لگام
ز اسب گرانمایه بردند نام .
لگامش به سر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام .
خروشان سرش را به بر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت .
همان تازی اسبان به زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام .
صد اسب گرانمایه زرین ستام
صد استر سیه موی و زرین لگام .
یکی موبدی بود رادوی نام
به جان از خرد برنهاده لگام .
بشوی نرم هم بزرّ و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ .
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب .
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام .
هل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیواز پس خویشتن لگامش را.
چودانش نداری تو در پارسایی
به سان لگامی بوی بی دهانه .
گر تو لگامش نکشی سوی دین
او زتو خود زود ستاند لگام .
آنکه باطل گوید از ما برفکن
روز محضر بر سرش ز آتش لگام .
هوش به دست آورد به دست سفیهان
خیره لگامت مده چو سست لگامان .
شهوت فرونشان وبه کنجی فرونشین
منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام .
ز خوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسب تن را زین و لگام باید کرد.
گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام .
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن .
مفخر آل طغان یزک که ز حکمش
بر سر دهر هرون لگام برآمد.
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر
جنیبه وار فلک در لگام او زیبد.
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند.
سه بوسه خواستم از تو ز من دواسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام بازگرفتی .
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم .
گرم دست رفتی ، لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی .
جمله با زین و لگام و جل ّ و ستام ... (سندبادنامه ص 309).
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکنده شان کن لگام از لگام .
لگام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن .
چون همی گیرد گواه سر لگام .
خاصه وقت جوش خشم و انتقام .
کامشان پرزهر از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام .
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
ای دل نگفتمت که عنان نظر متاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد.
ز کف رفته بیچاره ای را لگام
نگویند کآهسته رو ای غلام .
- لگام بر بادنهادن ؛ کنایه است از بر امری دشوار فائق آمدن .
کجا رفت ننگ و کجا رفت نام
که برباد صرصر نهاده لگام .
کمخ باللجام ؛ لگام بازکشید ستور را تا سر راست دارد یا بازایستد. کمح ؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بایستد یا سر راست دارد. اکباح ؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن . کبح ؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن . قیاد؛ لگام و جز آن که بدان کشند. سحال ؛ لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. نِکل ؛ آهن لگام . نوعی از لگام . لگام ستور نامه بر. مسحل ؛ دو حلقه ٔ دو طرف لگام . خال ؛ لگام اسب . خَلی ؛ لگام در دهن اسب انداختن . خول ؛ بن کام لگام . صلصلةاللجام ؛ بانگ لگام . صلة؛ بانگ لگام . اکماح ؛ لگام کشیده داشتن ستور را تا سر راست دارد. شجع؛ لگام چوبین که در جاهلیت ساختندی . لجمة؛ لگام بستنگاه از روی ستور. تضو؛ آهن لگام . افراع ؛ خون آلود کردن لگام دهن اسب را. فرع ، فروع ؛ به لگام زدن اسب را و عنان کشیدن تا بازایستد. اِلجام ؛ لگام پوشانیدن ستور را. ادغام ؛ درآوردن لگام رادر دهن اسب . تقریط؛ لگام دادن اسب را. (منتهی الارب ). اِلجام ؛ لگام برکردن . (تاج المصادر). || این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع گردد و افاده ٔمعنی خاص کند، چون : بدلگام ، بی لگام ، زرین لگام ، سخت لگام ، سست لگام ، گسسته لگام ، منقطعلگام ، نرم لگام :
که سیلی خورد مرکب بدلگام .
بنالید کای طالع بدلگام
به گرما بپختم در این زیر خام .
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
هر لحظه سر بجائی برمیکند لگامم
تا خود چه بر من آید زین منقطعلگامی .
ولیکن ترا گر چنین است کام
زکام تو هرگز نپیچم لگام .
غودیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام .
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشادکام .
لگامش به سر برزد و برنشست
بر آن تیز شمشیر بنهاد دست .
بیاوردزرین لگام و سپر
لگام و سپر را همی زد به سر.
چنین گفت کو را گراز است نام
که در جنگ شیران ندارد لگام .
یکی پارسی بود هشیارنام
که بر چرخ کردی به دانش لگام .
جهاندار بستد ز چوپان لگام
به زین برنهادن همی گشت رام .
تو بردار زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه .
از آخور به زرین و سیمین لگام
ز اسب گرانمایه بردند نام .
لگامش به سر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام .
خروشان سرش را به بر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت .
همان تازی اسبان به زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام .
صد اسب گرانمایه زرین ستام
صد استر سیه موی و زرین لگام .
یکی موبدی بود رادوی نام
به جان از خرد برنهاده لگام .
بشوی نرم هم بزرّ و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ .
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب .
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام .
هل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیواز پس خویشتن لگامش را.
چودانش نداری تو در پارسایی
به سان لگامی بوی بی دهانه .
گر تو لگامش نکشی سوی دین
او زتو خود زود ستاند لگام .
آنکه باطل گوید از ما برفکن
روز محضر بر سرش ز آتش لگام .
هوش به دست آورد به دست سفیهان
خیره لگامت مده چو سست لگامان .
شهوت فرونشان وبه کنجی فرونشین
منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام .
ز خوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسب تن را زین و لگام باید کرد.
گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام .
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن .
مفخر آل طغان یزک که ز حکمش
بر سر دهر هرون لگام برآمد.
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر
جنیبه وار فلک در لگام او زیبد.
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند.
سه بوسه خواستم از تو ز من دواسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام بازگرفتی .
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم .
گرم دست رفتی ، لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی .
جمله با زین و لگام و جل ّ و ستام ... (سندبادنامه ص 309).
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکنده شان کن لگام از لگام .
لگام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن .
چون همی گیرد گواه سر لگام .
خاصه وقت جوش خشم و انتقام .
کامشان پرزهر از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام .
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
ای دل نگفتمت که عنان نظر متاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد.
ز کف رفته بیچاره ای را لگام
نگویند کآهسته رو ای غلام .
- لگام بر بادنهادن ؛ کنایه است از بر امری دشوار فائق آمدن .
کجا رفت ننگ و کجا رفت نام
که برباد صرصر نهاده لگام .
کمخ باللجام ؛ لگام بازکشید ستور را تا سر راست دارد یا بازایستد. کمح ؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بایستد یا سر راست دارد. اکباح ؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن . کبح ؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن . قیاد؛ لگام و جز آن که بدان کشند. سحال ؛ لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. نِکل ؛ آهن لگام . نوعی از لگام . لگام ستور نامه بر. مسحل ؛ دو حلقه ٔ دو طرف لگام . خال ؛ لگام اسب . خَلی ؛ لگام در دهن اسب انداختن . خول ؛ بن کام لگام . صلصلةاللجام ؛ بانگ لگام . صلة؛ بانگ لگام . اکماح ؛ لگام کشیده داشتن ستور را تا سر راست دارد. شجع؛ لگام چوبین که در جاهلیت ساختندی . لجمة؛ لگام بستنگاه از روی ستور. تضو؛ آهن لگام . افراع ؛ خون آلود کردن لگام دهن اسب را. فرع ، فروع ؛ به لگام زدن اسب را و عنان کشیدن تا بازایستد. اِلجام ؛ لگام پوشانیدن ستور را. ادغام ؛ درآوردن لگام رادر دهن اسب . تقریط؛ لگام دادن اسب را. (منتهی الارب ). اِلجام ؛ لگام برکردن . (تاج المصادر). || این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع گردد و افاده ٔمعنی خاص کند، چون : بدلگام ، بی لگام ، زرین لگام ، سخت لگام ، سست لگام ، گسسته لگام ، منقطعلگام ، نرم لگام :
که سیلی خورد مرکب بدلگام .
بنالید کای طالع بدلگام
به گرما بپختم در این زیر خام .
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
هر لحظه سر بجائی برمیکند لگامم
تا خود چه بر من آید زین منقطعلگامی .