لهب
لغتنامه دهخدا
لهب . [ ل َ هََ ] (ع اِ) زبانه ٔ آتش یا شعله ٔ آن . (منتهی الارب ). مارج . شواظ. زبانه (در آتش ). افرازه . شعله . لهیب . لظی . گرازه (در تداول مردم قزوین ) :
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده زیشان لهبی .
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر پدیدار شود ز آتش خشم تو لهب .
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم .
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد.
شعله شعله می رسد از لامکان
میرود دود و لهب تا آسمان .
زآنکه چون مرده بود تن بی لهب
پیش او نی روزبنماید نه شب .
بل بجای خوان خود آتش آمدی
اندر این منزل لهب بر ما زدی .
آتش از استیزه افزودی لهب
میرسد اورا مدد از صنع رب .
|| غبار بالارفته . (منتخب اللغات ). گرد بالا و بلندبرآمده . (منتهی الارب ).
- ابولهب ؛ کنیت عبدالعزی بن عبدالمطلب کنی لجماله و التهاب وجهه او لماله . (منتهی الارب ). رجوع به ابولهب شود.
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده زیشان لهبی .
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر پدیدار شود ز آتش خشم تو لهب .
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم .
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد.
شعله شعله می رسد از لامکان
میرود دود و لهب تا آسمان .
زآنکه چون مرده بود تن بی لهب
پیش او نی روزبنماید نه شب .
بل بجای خوان خود آتش آمدی
اندر این منزل لهب بر ما زدی .
آتش از استیزه افزودی لهب
میرسد اورا مدد از صنع رب .
|| غبار بالارفته . (منتخب اللغات ). گرد بالا و بلندبرآمده . (منتهی الارب ).
- ابولهب ؛ کنیت عبدالعزی بن عبدالمطلب کنی لجماله و التهاب وجهه او لماله . (منتهی الارب ). رجوع به ابولهب شود.