لنگ
لغتنامه دهخدا
لنگ . [ ل َ ] (ص )اَعرج . عَرجاء . آنکه پای او لنگد. آنکه لنگد. که یک پای کوتاه و یا شکسته دارد. شَل . آنکه یک پای کوتاه تر دارد. اکسح . ظالع. اَقزل . آنکه یک پای شکسته یا بریده یا خشک دارد. معیوب الرِجل . کسح . کسیح . کسحان . (منتهی الارب ) :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
به یک پای لنگ و به یک پای شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
با شدن با آمدن با رفتن و برگشتنش
ابر کژّ و باد کند و برق سست و چرخ لنگ .
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
ای هنرمند مکن عرضه هنرهای به وی
پیش تازی فرسان خیره خر لنگ متاز.
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست .
برفتن همچوبندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت .
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ .
گهی دستها باید و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل .
تو لنگی را به رهواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این ز بر دارد.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْت ْ به رهواری .
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ .
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند.
پیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ .
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .
تا کی ای مست لاف هشیاری
خر لنگی بری به رهواری .
چه که گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است و کار تردامنان و نادانان . (از مقامات حمیدی ).
اگرچه دم نمی آرم زدن لکن چنان کآید
به شوخی می برم پیش تو لنگی را به رهواری .
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ .
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ .
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
مگر کآن فرومایه ٔ زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ خویش .
خر از دست عاجز شد از پای لنگ .
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهان لنگ سیلی .
آن کس که نداند و بداند که نداند
آخر خرک لنگ به منزل برساند.
- امثال :
برای خری لنگ کاروان بار نیفکند .
هر جا سنگ است به پای لنگ است .
لنگ بخر کور بخر پیر مخر .
هرجع؛ سخت لنگ . خزعل الضبع؛ لنگ گردید کفتار. خنب ، اخناب ؛ لنگ شدن . خال ؛ لنگ گردیدن ستور. خزرجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. هجرع ؛ درازقامت لنگ . تخضجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. (منتهی الارب ). || صفت است پائی را که لنگد :
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل .
- عذر لنگ ؛ عذری نامقبول . عذری ناموجه . عذر دروغین . نارسا. عذر غیرجمیل . عذری نه بوجه :
در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری .
برد در عذر بس لنگی به رهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش .
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیل
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ .
ز ناتوانی پایم به دست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که میتوان برسان .
میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است
که عذر لنگ نیاید ز رهروان ملنگ .
کلمه ٔ لنگ با بودن ، شدن ، کردن ، ماندن ، آمدن و غیره صرف شود.
|| درنگ . توقف . ماندن قافله یک روز و دو روز در راهها. (برهان ).
- لنگ شدن کار ؛ متوقف شدن آن .
- لنگ کردن ؛در منزلی توقف کردن برای یک یا چند روز. هنگام مسافرت یک یا چند روز در جائی از طول راه اقامت گزیدن .
- لنگ ماندن کار ؛ اسباب پیشرفت آن فراهم نشدن .
|| (اِخ ) لقب تیمور گورکان . || لقب عثمان بن عفان . || (اِ) آلت تناسل . (برهان ). آلت مردی . (جهانگیری ). شرم مرد. صاحب غیاث گوید: ولنگ (به کسر اول ) در هندی به معنی آلت تناسل باشد :
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وآن تویی گول و تویی دول وتویی بابت لنگ .
زبانش در برش چون کشتی نوح
به رویش درکشیده خام خنگی
بریشمها بر او همچون که رگها
به دستش زخمه ای مانند لنگی .
لنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکند از نهیب لنگ .
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
به یک پای لنگ و به یک پای شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
با شدن با آمدن با رفتن و برگشتنش
ابر کژّ و باد کند و برق سست و چرخ لنگ .
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
ای هنرمند مکن عرضه هنرهای به وی
پیش تازی فرسان خیره خر لنگ متاز.
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست .
برفتن همچوبندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت .
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ .
گهی دستها باید و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل .
تو لنگی را به رهواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این ز بر دارد.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْت ْ به رهواری .
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ .
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند.
پیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ .
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .
تا کی ای مست لاف هشیاری
خر لنگی بری به رهواری .
چه که گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است و کار تردامنان و نادانان . (از مقامات حمیدی ).
اگرچه دم نمی آرم زدن لکن چنان کآید
به شوخی می برم پیش تو لنگی را به رهواری .
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ .
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ .
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
مگر کآن فرومایه ٔ زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ خویش .
خر از دست عاجز شد از پای لنگ .
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهان لنگ سیلی .
آن کس که نداند و بداند که نداند
آخر خرک لنگ به منزل برساند.
- امثال :
برای خری لنگ کاروان بار نیفکند .
هر جا سنگ است به پای لنگ است .
لنگ بخر کور بخر پیر مخر .
هرجع؛ سخت لنگ . خزعل الضبع؛ لنگ گردید کفتار. خنب ، اخناب ؛ لنگ شدن . خال ؛ لنگ گردیدن ستور. خزرجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. هجرع ؛ درازقامت لنگ . تخضجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. (منتهی الارب ). || صفت است پائی را که لنگد :
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل .
- عذر لنگ ؛ عذری نامقبول . عذری ناموجه . عذر دروغین . نارسا. عذر غیرجمیل . عذری نه بوجه :
در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری .
برد در عذر بس لنگی به رهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش .
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیل
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ .
ز ناتوانی پایم به دست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که میتوان برسان .
میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است
که عذر لنگ نیاید ز رهروان ملنگ .
کلمه ٔ لنگ با بودن ، شدن ، کردن ، ماندن ، آمدن و غیره صرف شود.
|| درنگ . توقف . ماندن قافله یک روز و دو روز در راهها. (برهان ).
- لنگ شدن کار ؛ متوقف شدن آن .
- لنگ کردن ؛در منزلی توقف کردن برای یک یا چند روز. هنگام مسافرت یک یا چند روز در جائی از طول راه اقامت گزیدن .
- لنگ ماندن کار ؛ اسباب پیشرفت آن فراهم نشدن .
|| (اِخ ) لقب تیمور گورکان . || لقب عثمان بن عفان . || (اِ) آلت تناسل . (برهان ). آلت مردی . (جهانگیری ). شرم مرد. صاحب غیاث گوید: ولنگ (به کسر اول ) در هندی به معنی آلت تناسل باشد :
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وآن تویی گول و تویی دول وتویی بابت لنگ .
زبانش در برش چون کشتی نوح
به رویش درکشیده خام خنگی
بریشمها بر او همچون که رگها
به دستش زخمه ای مانند لنگی .
لنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکند از نهیب لنگ .