لمع
لغتنامه دهخدا
لمع. [ ل َ ](ع مص ) لَمعان . درخشیدن و روشن شدن . (منتهی الارب ). درخشیدن . (زوزنی ) (تاج المصادر) (دهار) :
ازعکس و لمع انجم رخشنده هر شبی
تا آسمان به گونه ٔ پیروزه طارم است .
|| به دست اشاره کردن . || پریدن مرغ . || آشکارا شدن از در و برآمدن کسی . (منتهی الارب ). || سپید گردیدن .لکه کردن . (دزی ) .
ازعکس و لمع انجم رخشنده هر شبی
تا آسمان به گونه ٔ پیروزه طارم است .
|| به دست اشاره کردن . || پریدن مرغ . || آشکارا شدن از در و برآمدن کسی . (منتهی الارب ). || سپید گردیدن .لکه کردن . (دزی ) .