لعل
لغتنامه دهخدا
لعل . [ ل َ ] (معرب ، اِ) (کلمه ٔ فارسی است محیطالمحیط). لال . بدخشانی . (زمخشری ). ملخش . بدخشی . یکی از احجار کریمه و صورت دیگر آن لال است چون نعل و نال . یکی از احجار کریمه و آن غیر بیجاده است . سنگی ظریف با سرخی لامع و از یاقوت سست تر. (دزی ). حمداﷲ مستوفی گوید: الوان است سرخ و زرد و بیشتر سبز و بنفش و بهترینش سرخ بدخشانی است . (نزهةالقلوب ). و هم او گوید: در ایام سابق لعل نبوده است و بدین سبب در کتب ذکرش کمتر آید [ و ] در این چند سال در کوه بدخشان پیدا شد. معدن خوب دارددر سر راه آذربایجان نیز معدن است اما لعل آن نارسیده است و تیره رنگ و با کبودی زند، لاجرم قیمتی ندارد.(نزهةالقلوب چ لیدن ص 204). در قاموس کتاب مقدس آمده : معروف است و در میان سنگهای گرانبهای مشرق زمین به منزله ٔ الماس است ، و فی الحقیقة اگر این جنس لعل بزرگتر از اندازه باشد گران بهاتر و نفیس تر از الماسی است که به همان وزن باشد، لعل مشرقی نوعی از یاقوت سرخ است رنگش میانه ٔ دودة القرمز و قرمز قانی است . لفظ لعل دفعات در کتاب مقدس وارد شده (ایوب 28: 18 ارمیا3: 15 و 8: 11) اما به گمان بعضی مفاد لفظ عبرانی مرجان یا لؤلؤ می باشد و حال آنکه لعل حقیقی و اصلی شباهت به یشم یارباق (؟) دارد. (اشعیا 54: 12 حز27: 16). صاحب آنندراج گوید: معرّب لال ، هر چیز سرخ عموماً و به معنی جوهر سرخ قیمتی خصوصاً... و به هندی و فارسی مشترک باشد یا تصرف فارسیان عربی دانست ... و آن جوهری است سرخ رنگ و این در اصل به الف بوده که فارسیان متعرب به عین مینویسند و اینکه میگویند معدن لعل در بدخشان است از مستحدثات است ، زیرا که معدن آن مخفی بود تا در زمان خلافت اوایل عباسیان در ارض ختلان زلزله ای عظیم پدید آمده و کوه سکنان (؟) شکافته شده ، کان لعل پیدا گشت و لعل از شهر بدخشان نمیخیزد، بلکه از معادن دیگر در بدخشان آورده میفروشند و بدان شهرت گرفته و لعل انواع میباشد: رمانی و پیازی و تمری و لحمی و عنابی و بقمی و ادریسی و دوشابی و لعل پیکانی و لعل عقربی و لعل قطبی و آن نگینه وار پهن باشد و بهترین آن عقربی است و بعد از آن پیازی و سپس تمری و رمانی و پیکانی ، لعلی که آن را بر شکل پیکان تراشند و زنان آن را گوشواره سازند و ناب از صفات لعل است . (آنندراج ). حکیم مؤمن گوید: معرب از لال است و از ادویه ٔ مستأنفه است و در کتاب احجار قدیم ذکر او نشده و مؤلف منافع الاحجار ولباب الصناعة تصریح نموده اند که از سیصد سال متجاوزاست که به سبب زلزله ٔ عظیم کوه بدخشان منهدم گشته لعل ظاهر شده و از جنس یاقوت و به استحکام رمانی او نیست و به جهت اختلاف مکان تکون بعید نیست چه قدما یاقوت را به اقسام مختلفه ذکر نموده و قسمی را در رنگ مانند او تصریح کرده و در منافع به حسب تجربه مثل او یاقوت احمر و در تفریح و تقویت دل و باصره قوی تر از یاقوت است ، و معهذا شرب او حابس خون ، بواسیر و رافع سموم و در جمیع علل سوداوی و اعصاب قوی التأثیر است و قدر شربتش از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم درهم تجویز کرده اند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). صاحب مخزن الادویه گوید: لعل ، معرب از لال هندی است . ماهیت آن از احجار جدیده است که تازه اطلاع بدان بهم رسیده و در کتب احجار قدیمه ذکر آن نیست ، مؤلف منافع الاحجار و لباب الصناعة تصریح کرده اند که از سیصد سال متجاوز است که سالی به سبب زلزله ٔ عظیمی کوه بدخشان منهدم گردید و لعل ظاهر گشت و از جنس یاقوت است و رنگ آن از رنگ یاقوت در سرخی کمتر و اندک مایل به بنفشی و ارغوانی و از یاقوت نرم تر و معدن آن بدخشان از مملکت توران و دکهن هم بهم میرسد. بدخشانی بهتر و سرخی آن غالب و صلب و دکهنی نرم تر و اندک تیره تر و وافرتر از بدخشانی و کم بهاتر و بالجمله قسمی از اقسام یاقوت است که به اختلاف مکان بدین نحو متکون میگردد... طبیعت آن در گرمی و سردی معتدل مایل به حرارت و در دوم خشک .
افعال و خواص آن : در تفریح دل و اعصاب و قوت باصره قوی تر از یاقوت و حابس نزف الدم و بواسیر و در جمیع علل سوداوی قوی التأثیر مقدار شربت آن از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم دانگ گفته اند. (مخزن الادویه ). ابوریحان در الجماهر ذیل کلمه ٔ لعل بدخشی گوید: الجواهر الفاخرة فی الاصل ثلاثة و هی الیاقوت و الزمرد و اللؤلؤ، و من حق الترتیب فیها ان یتلو بعضها بعضاً فی الوصف الا انه لما جری فی باب الیاقوت ذکر لا شباهه وجب الحاق العل لها فانه منها و ابهاها فاقول انه جوهر احمر مشف . صاف یضاهی فائق الیاقوت فی اللون و ربما فضل علیه حسناً و رونقاً ثم یخلف عنه فی الصلابة حتی اسرع التأثیر الی زوایاه و حروفه من مماسة الاشیاء و مصاکتها و یجاوز ذلک الی سطوحه المستویة حتی ذهب بمائه الی ان یعاد علیه الجلاء بالمار قشیثا الذهبانی الذی یسمیه اهل المعادن ترنجه تشبیها صفرته بالشبه لان المار قشیثا و ان تنوع انواعاً بالوانه و نسب اصفره الی الذهب و ابیضه الی الفضة و احمره الی النحاس و ادکنه الی الحدید فان الذی یستعمله الجلاؤون هو الذهبانی لم اتحقق فیه الی الاَّن اءَذلک لخاصیة فیه : معدومة فی سائر انواعه ام هو من جهة کثرتة و قلة سائره . و هذا للعل هو الذی سماه الکندی و نصر بیجاذیا ذهبی اللون و لست اعرف لهذه التسمیة علة سوی احتیاجه فی الجلاء الی ذهبی المار قشیثا و استبعدها مع ذلک انّه لیس للذهب بلونه اتصالا یحتمل التشبیه و الاختلاط کما تری فی غیره من قطع اللازورد- و نسب نصر معدنه الی بدخشان و قال انه یشتری الی ایام آل بویه بقیمةالیاقوت ثم عرفوه فتخلف عن نفاقه بتلک القیمة و لیس بدخشان منه بشی ٔ و لکنه ینسب الیه لان ممر حامله علیه و فیه یجلی و یسوی فبدخشان له باب ینتشر منه فی البلاد کما ینسب الهلیلج و العود و البرنک الی کابل لان کابل کان فیما مضی اقرب ثغور الهند الی ارض الاسلام و بها مقر المتلقبین بالشاهیة من الاتراک و البراهنه بعدهم فکان کابل ایامئذ کالفرضة المقصودة لجلب تلک السلع منها والا فذلک العود الخالص محمول الیها من سواحل الهند الجنوبیة و الهلیلج من جالهندر و بینهما مسیرة اکثرمن شهرین بسیر الرفق . و البرنک محمول الیه من نواحی قیرات المصاقبة لحدود کشمیر و القندهار و معلوم انه لایقوم علی النار من انواع الیواقیت غیر احمره و ان لونی احفره و اکهبه ینسلخان عنها فی الحمی لکن احد من یزاول صنعة الحک و الجلاء بتلک النواحی اخبران هذا الجوهر اللعل یقاوم النار ان احمی بالتدریج و ترکت البوطقة فی الکور الی ان تبرد بالتدریج ایضا فان النارتزیده حسناً و صفاء و لم اشاهد ذلک و لم اتمکن من امتحانه - و معادن اللعل فی بقاع بها قریة تسمی ورزقنج علی مسیرة ثلاثة ایام من بدخشان بخروخان فی مملکة شاهنشاه و مقره شکاسم قریب من تلک المعادن و الطریق الیها یتیاسر من شکاسم و یمر فیها بینه و بین شکنان و لهذا استأثر صاحب وخان بغلاوة الجوهر و یجوزه سرا و لایطلق لمستنبطیه حمل شی ٔ عظیم الحجم الی موضع الا بمقدار من الوزن فرضه لهم و رخص فی حمله و مازاد علیه فهو له و محظور علیهم حمله الی غیره و ذکروا فی اول ظهور هذا الجوهران الجبل هناک انشق . و تقطع بزلزلة ارجفت الارض حتی تساقطت الصخور العظام و انقلب الموضع عالیها سافلاً و ظهر اللعل منه و رأته النساءو ظنته صابغا للثیاب و سحقته فلم تلون منه شیئاً و ارینه رجالهن و انتشر الحدیث به و شعربه اصحاب المعادن بامره فاستنبطوه بالحفرو نسبت المعادن و ما اخرج من کل واحد منها نسب الیه کالبلعباسی و السلیمانی و الرحمانی و ربما الی ماقاربها من القری و البقاع کالنیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک لا اتصال له بشی ٔ من ذکر النصل . و طلب اللعل ینقسم الی قسمین احدهما بحفر المعدن فی الجبل و الاخر بتفتیشه بین الحصی و التراب المنهالة من تقطع تلک الجبال بالرجفات و اسالة السیول الی السفوح و یسمی هذا الطلب هناک تاتری و استنباط المعادن کالخصال فی القمار و کاعتساف المهامه خزافا و القفار و التهور فی رکوب البحر لادلیل لفا علیها معیناً علی بلوغ المرام غیرالتفرس و کذلک هؤلاء یبتدؤن فی عمله و اکل الجبل کاکل السوس و الارضة علی عمیاء لیس فیها الا لعل و عسی فان طال بهم الامر علی ذلک عادوا بالخسران و الخیبة و ان وصلوا الی حجر ابیض یشابه الرخام فی لونه لین منفرک قد احتف به من جانبیه اما حجرالزنود و اما حجر آخر یسمونه غدود علی وجه تشبیه بغدر اللحم وهوابیض یضرب قلیلا الی الکهوبة استمروا فیه علی العمل و کان اول امارات النجاح فی العمل و الامل و عند ذلک یفضی بهم الی مایسمونه شرسته و هو جوهر متفرک اذا اخرج انتشر و لم ینتفع به لکنه عندهم من طلائع المقصود ثم یفضی بهم الحفر الی شیئی غیر متفرک بل متماسک یعمل منه خرز مؤاتیة للثقب ونسبته الی المطلوب کنسبة الکرکند الی الیاقوت اعنی بالکمودة و الصمم و نزارة الشفاف غیر التام فاذا جاوزوه بلغوا موضع الجوهر و مما یجری علی السنتهم فی التشبیه ان هذا جزاء الجوهرکملک مشتهر فی الممالک بالسخاء مقصود منها بتأمیل العطاء و الحباء یحتاج الی قطع مسافة مدیدة فی فلاةعدیمة الماء و المرعی یعیا فی قطعها الخریت و هی مثال الجبل المحفور فاذا اقتحمهما انتهی الی تخوم المملکة فاستبشر بالا نتهاء الی العمارة کالاستبشار بالحجر الابیض المبشر بالنجاح و اذا اخترق العمران من قریة الی اخری شابه اشرستة الاولی و البلد کالثانیة و قد بلغ قصر الملک المقصود فیه - و هذا اللعل یوجد فی وعاء کانه من ذلک الحجر الابیض کالبلور و اسم الوعاءبما فیه مغل و یختلف بالصغر و العظم فیأخذ من کالبندقة الی قدر البطیخة و لم یذکروا منه مایفضل علی الثلاثة ارطال و اذا کشطت عنه تلک القشرة بدا الجوهر اما قطعة واحدة و ذلک عزیز الوجود و اما قطاعاً مهندمة کهندام حب الرمان فی قشره متفاوتة فی الحجم الی ان یبلغ فی المغل من القطعة الواحدة الی الکثیرة المتشابهة فی الصغر الارزن و ربما وجد الجوهر غیر متغلف ایضاً و یختلف لونه فی حفائر معادنه فیمیل بعضها الی البیاض و فی بعض الی السواد و تخلص الحمرة فی بعض کالذی فی المعدن المعروف بابی العباس فانه علی غایة الحمرة المشبعة و الذی یعرف بالرحمانی فانه اردأها و اجود الجمیع هوا المعروف بالنیازکی بهرمان عصفری فی غایة الصفاء و فی ایامنا قیمة مایکون منه وزن درهم عشرة دنانیر هرویة فان بلغت القطعة من وزن عشرین درهما الی مائة درهم کانت قیمة کل وزن درهم منه عشرین دیناراً الی ثلاثین . و ذکرجوهریو الامیر یمین الدولةانهم شاهدوا منه مایفضل علی وزن المائة درهم فطابق قولهم مایحکی عن بعضهم انه عثر علی مغل اتزن منا و نصفا و انکشفت جلدتها عن قطعة واحدة من فائق النیازکی فخاف ان یقبض علیها و تؤخذ منه فکسرها قطعا و حمل احدیها الی یمین الدولة و کان وزنها نیف و تسعین درهما و لهذا یقال فی ثمن المغل فربما کان فیه غناء من یجده مدةالعمر و کنت اسمع فی مامضی ان اللعل یوجد احیانا فی وعائه مائعا سائلا و اذا ضربته کیفیة الهواء استحجر و صلب . هکذا سمعنا ایضاً من احد من مکث فی تلک النواحی و انکره سائر المخبرین و لیس انکارهم یفید یقینا علی امتناع ذلک فربما کان ذلک فی الندرة و لم یتفق لهم و لاوصل خبره بهم اذتقرر فی باب البلور تحجره بعد المیعان الذی فی غایة الرقة و یوجد من جوهر هذا اللعل بنفسجی و اکهب و اخضر و اصفر و قد شاهدت من هذه الالوان شیئاً لم یشبع خضرة اخضر شبع المینا الا خضر بل کان بالزجاج اکثر شبها و ذکر الحکاک الذی حکیت عنه ان بعض الکبار بتلک النواحی احمی الاخضربمشهده مرات متوالیة فما استهال عن لونه و لم تقدح النارفیه قدحه فی الزمرد و اکثر ما یوجد هذا الاخضر من التراب و الحصی فی التفتیش اما اصفره فانه لایصبر علی النار ولکنه یتغیر و هذا مضاه لما ذکره الکندی فی اکهب الیاقوت اذا شابته صفرة ثم انه لیس فی رونق الیاقوت الاصفر حتی یکون من اشباهه و لا فی ماء اصفر المینا و هذا ارخی انواعه و اقبله للتفتت و التناثر و یوجد هذا الاصفر فی جمیع حفائر المعادن و یکثر وجوده بالقرب من قریة ورزفنج فی سفح الجبل قرب الماء و هناک معدن یعرف بناو نولون جوهره مشمشی و اما البنفسجی الضارب الی الکهوبة فیوجد حول المعدن البلعباسی و فوق هذا المعدن معدن یعرف بالشریفی یغلب السواد فی جوهره علی الحمرة حتی یخفی شفافه و حمرته الا اذا اقیم بازاء الشمس بینهما و بین البصر و علی ظهر الجبل الذی فیه هذه المعادن یوجد البلور علی هیئة نبات السکر النباتی و لقد حمل الی منه نوع اکهب فکان کالیاقوت الکحلی الناصع و اما وجود قطعة واحدة بعضها احمر و بعضها اصفر فهو مما یکثر التحدت به و ذکر بعض الجوهریین انه یکون منه قطعة واحدة تجمع الاحمر و الاصفر و الاخضر مختلطة لا بالتماس بین المتمیزات ولکن باتحاد المادة و اتصال الملونات بتلک الالوان و هی فی ذاتها واحدة. و کان نصربن الحسن بن فیروزان مولعا بجمع الغرائب وخاصة من الحصی و الاحجار و ذکران عنده یاقوت احمر فی عرض الکف و طلبه منه خوارزم شاه لیراه فاهداه الیه وکان غلظه مقار بالغلظ الاصبع فی عرض یستر الکف اذا اطبق علیه و وجه مجب کالاترج و العنب المندمج و بطنه مسطح و لونه احمر یضرب قلیلا الی الخمریة غیرتام الصفاء و اخبر انه وجد بارض الهند ملتحماً علی حجر و انه امر بحکه بالسنبادج حتی تمیز منه و لما لم یقم للمبرد قلنا انه بعض الاشباه و اتفقت لی اعجوبة فی غار مشرف علی بطحا، متاخمة بقصیا علی قرب فرسخین من قریة سالیاهة نحو کشمیر و فی جباله و ذلک انی لمحت علی ارض ذلک المغار نصف کرة حمراء فی قدر الرمانة الکبیرة وظنتها من مشابه ماوجد نصربن الحسن و قربت منها و زاولتها فاذا انها نصف کرة من طین قد نبت علیها حبات کحبات الرمان علی حمرة تامة رمانیه تلمع فی وسط کل حبة نواة دقیقة مستطیلة و قدر کل حبة منها کجتین او ثلاث من حب الرمان السمین متطاولة الخلقة و قدبر زمن اصل کّل واحدة الی الطّین مثل ما یبرز من حبّةالرمان ، حبةالرمان کالخیط و ینغرس فی شحمه فاخرجت نواها و زرعتها فلم تنجب و تعجبت من حصول حب علی طین من غیر توسط شجرة او نبات بینهما - فاما قیاس مابین اللعل والیاقوت الا کهب المتساوی المساحة فهو سبعون و ثلث وثمن عند المائة و لایزال اللغویون و الشعراء یشتقون الاسامی للتفاؤل و التیمن و التشاؤم - فقد کتب الحاکم ابوسعد بن دوست النیسابوری الی صدیق له عقیب النثر:
ففی الخاتم لاشک
علی الودین ختمان
فلولا الفال ما کان
قبول المال من شان .
(الجماهر بیرونی صص 81 - 88) _(: k05l)_
که بود آنکه کمتربه گفتار او شد
عقیق یمانی ز لعل بدخشان .
از خرد خواجه شو که سنگ سپید
لعل شد زیر دامن خورشید.
ز دور گردون خورشید تیغزن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
به ساعتی سر تیغش به کهستان مکیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال .
حجره ٔ آهنین نگر حقه ٔ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن کیسه گشای زندگی .
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته .
با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم .
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل و کان ببینم .
چشمه ٔ خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زاده ٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم .
غنچه دارد زرِ تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او.
دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
بر خاک درگه او صد کان تازه بینی .
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی منت پاسبان ببینم .
هم نعت حضرت نبوی کآن نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم .
به کوه برق مثانه ز سنگ پاره ٔ لعل
به بحر ماه مشیمه ز نوربچه ٔ ناب .
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع داغ نهی بر سرین .
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی .
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده .
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ .
جزع ز خورشید جگر سوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب .
لعل پروردن نباشد عادت هر خاره ای .
سالها باید که تا از آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب .
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی .
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ .
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
ز تاج ملکزاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ .
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانْشان نباشد بدر.
سر خجالتم از پیش برنمی آید
که دُر چگونه به دریا برند و لعل به کان .
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب .
برده ام صد رنج شد وصلت نصیب دیگران
کوه را فرهاد کند و لعل را پرویز یافت .
لعل و زر و گل چه سود و ده روزه بقا
خوش سرو تهی دست و خوشا عمر دراز.
زآن جوهری که خون جگر خورده ست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.
- امثال :
لعل به بدخشان بردن ؛ زیره به کرمان بردن .
|| (ص ) به رنگ لعل . مجازاً سرخ . احمر :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ .
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدونیمه کن به نزد من آر.
چند از اوسرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان .
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سواران چو لعل .
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل .
همان برکشم کاویانی درفش
کنم لعل رخسار دشمن بنفش .
سه جام می خسروانی بداد
چو شد گرگسار از می لعل شاد.
می لعل پیش آور ای روزبه
چوشد سال گوینده بر شصت وسه .
همی پوست کند این از آن ، آن از این
ز خونشان شده لعل روی زمین .
دو پیکان بجای سرون بر سرش
به خون اندرون لعل گشته برش .
چنان گشت سرتاسر آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روی ماه .
زمین آهنین کرده اسبان به نعل
بر و دست گردان به خون گشته لعل .
بدیدند رخ لعل و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی .
ز پروازش آورد ناگه فرود
ز خونش شده لعل رنگ آب رود.
سپردند اسبان همه خون به نعل
همی پای پیلان ز خون گشته لعل .
بیامد بر آن خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید.
نه پیدا بد از خون تن رزم کوش
که پولادپوش است یا لعل پوش .
هم اندر زمان لعل گشتن رخان .
نمد سربرآورد و کرد استخوان .
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرْش ْ گشت از جهان ناامید.
میان سپه دید سهراب را
زمین لعل کرده به خوناب را.
ز خون جگر لعل کرد آب را
بیاورد آن تاج سهراب را.
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم ّ و نعل .
می لعل خور خون دلها مریز
تو خاکی چو آتش مشوتند و تیز.
خان به خواری و به زاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران .
باده ٔ لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم .
ز آن می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کرد از این بیش ستم .
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماهرخ و لعل چو گلنار.
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم .
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید.
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر.
به زرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر سرخ گل .
نوروز درآمد ای منوچهری
با لاله ٔ لعل و با گل حمری .
شمشاد چو گلنار و می لعل چو زنگ .
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
جهان دید کوبان سمندش به نعل
بر و بازو و تیغ و خفتانْش ْ لعل .
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل .
سرخ و سپید و لعل و کبود و بنفش و زرد
نوروز کرد بر گل صدبرگ زرگری .
می خورم لعل تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پرّ غراب .
لعل کرده رخ مزعفر خویش
به می همچو آب خازه ٔ من .
بیمار گشت وزار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لعل لاله گون .
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده ست .
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مُضغه شد آنگه جنین .
دیده ٔ روز را چو روی شفق
لعل گردان به جرعه های صبوح .
هست لب لعل تو گوهر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین .
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان می آید.
هم به گلاب لعل بر درد سرم که از فلک
با همه ٔ درد دل مرا درد سری است بر سری .
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل برلاجورد.
تو دهی و توآری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ .
سم بادپایان پولادنعل
به خون دلیران زمین کرده لعل .
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من .
می لعل نوشین بیا و بیار.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ .
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ٔ ازل از خود نمیتوان انداخت .
و رجوع با مثله ٔ کلمه ٔ لعل شود.
- انگورلعل ؛ شاید انگور صاحبی امروز باشد : وز شرابهای مسکر شراب انگوری که از انگور لعل کرده باشند و مشمس بود... و اگر انگور لعل نیابند نیمه سپید کنند و نیمه سیاه . (هدایة المتعلمین ربیعبن احمدالاخوینی بخاری ).
- دیبای لعل ؛ دیبای سرخ . دیبای لعل رنگ :
به میدان ششم لباس بنفش
بسی آلت از گاودم و درفش .
به میدان هفتمْش ْ دیبای لعل
زمین بوده چون کوه آهن ز نعل .
امیر محمد از مهد به زیر آمد و بند داشت با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده . (تاریخ بیهقی ).
- قبای لعل ؛ قبای سرخ . قبای لعل رنگ .
|| (اِ) کنایه از لب . لب معشوق :
خون چه خاقانیی ریخته ٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم .
با لعل نیم ذره ٔ خندان آفتاب
سایه نشین دیده ٔ گریان کیستی ؟
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهره ی ْ تب است در دهن اژدها .
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد.
مریم آبستنی است لعل تو از بوسه ، باش
تا به خدایی شود عیسی تو متهم .
لعل مسیحادمش در بن دیرم نشاند
زلف چلیپاخمش بر سر دارم ببرد.
لعلت از خنده کان همی ریزد
دل بر آن لعل جان همی ریزد.
هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم مابه شکر
در شکرریز جمالت گوهرافشان تازه کرد.
لعل او بازار جان خواهد شکست
خنده ٔ او مهر کان خواهد شکست .
درهم شکسته ای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته ای .
مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون
پناه میبرم کنون به لعل جانفزای تو.
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل شکر کن .
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یانمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش .
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل .
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است .
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده ٔ لعل تو هوشیارانند.
می کند حافظ دعائی بشنو و آمین بگوی
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.
|| فرفیر . و آن رنگی است که پیشینیان از نوعی صدف به دست می کرده اند. || کنایه است از شراب :
تا جرعه ادیم گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب درده .
- آب لعل ؛ شراب یا شراب سرخ :
هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
- لعل تر ؛ می . شراب :
بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور
وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را.
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعل تر آورد.
- لعل با طبرزد جفت کردن ؛کنایه از سخن گفتن شیرین و رنگین است .
افعال و خواص آن : در تفریح دل و اعصاب و قوت باصره قوی تر از یاقوت و حابس نزف الدم و بواسیر و در جمیع علل سوداوی قوی التأثیر مقدار شربت آن از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم دانگ گفته اند. (مخزن الادویه ). ابوریحان در الجماهر ذیل کلمه ٔ لعل بدخشی گوید: الجواهر الفاخرة فی الاصل ثلاثة و هی الیاقوت و الزمرد و اللؤلؤ، و من حق الترتیب فیها ان یتلو بعضها بعضاً فی الوصف الا انه لما جری فی باب الیاقوت ذکر لا شباهه وجب الحاق العل لها فانه منها و ابهاها فاقول انه جوهر احمر مشف . صاف یضاهی فائق الیاقوت فی اللون و ربما فضل علیه حسناً و رونقاً ثم یخلف عنه فی الصلابة حتی اسرع التأثیر الی زوایاه و حروفه من مماسة الاشیاء و مصاکتها و یجاوز ذلک الی سطوحه المستویة حتی ذهب بمائه الی ان یعاد علیه الجلاء بالمار قشیثا الذهبانی الذی یسمیه اهل المعادن ترنجه تشبیها صفرته بالشبه لان المار قشیثا و ان تنوع انواعاً بالوانه و نسب اصفره الی الذهب و ابیضه الی الفضة و احمره الی النحاس و ادکنه الی الحدید فان الذی یستعمله الجلاؤون هو الذهبانی لم اتحقق فیه الی الاَّن اءَذلک لخاصیة فیه : معدومة فی سائر انواعه ام هو من جهة کثرتة و قلة سائره . و هذا للعل هو الذی سماه الکندی و نصر بیجاذیا ذهبی اللون و لست اعرف لهذه التسمیة علة سوی احتیاجه فی الجلاء الی ذهبی المار قشیثا و استبعدها مع ذلک انّه لیس للذهب بلونه اتصالا یحتمل التشبیه و الاختلاط کما تری فی غیره من قطع اللازورد- و نسب نصر معدنه الی بدخشان و قال انه یشتری الی ایام آل بویه بقیمةالیاقوت ثم عرفوه فتخلف عن نفاقه بتلک القیمة و لیس بدخشان منه بشی ٔ و لکنه ینسب الیه لان ممر حامله علیه و فیه یجلی و یسوی فبدخشان له باب ینتشر منه فی البلاد کما ینسب الهلیلج و العود و البرنک الی کابل لان کابل کان فیما مضی اقرب ثغور الهند الی ارض الاسلام و بها مقر المتلقبین بالشاهیة من الاتراک و البراهنه بعدهم فکان کابل ایامئذ کالفرضة المقصودة لجلب تلک السلع منها والا فذلک العود الخالص محمول الیها من سواحل الهند الجنوبیة و الهلیلج من جالهندر و بینهما مسیرة اکثرمن شهرین بسیر الرفق . و البرنک محمول الیه من نواحی قیرات المصاقبة لحدود کشمیر و القندهار و معلوم انه لایقوم علی النار من انواع الیواقیت غیر احمره و ان لونی احفره و اکهبه ینسلخان عنها فی الحمی لکن احد من یزاول صنعة الحک و الجلاء بتلک النواحی اخبران هذا الجوهر اللعل یقاوم النار ان احمی بالتدریج و ترکت البوطقة فی الکور الی ان تبرد بالتدریج ایضا فان النارتزیده حسناً و صفاء و لم اشاهد ذلک و لم اتمکن من امتحانه - و معادن اللعل فی بقاع بها قریة تسمی ورزقنج علی مسیرة ثلاثة ایام من بدخشان بخروخان فی مملکة شاهنشاه و مقره شکاسم قریب من تلک المعادن و الطریق الیها یتیاسر من شکاسم و یمر فیها بینه و بین شکنان و لهذا استأثر صاحب وخان بغلاوة الجوهر و یجوزه سرا و لایطلق لمستنبطیه حمل شی ٔ عظیم الحجم الی موضع الا بمقدار من الوزن فرضه لهم و رخص فی حمله و مازاد علیه فهو له و محظور علیهم حمله الی غیره و ذکروا فی اول ظهور هذا الجوهران الجبل هناک انشق . و تقطع بزلزلة ارجفت الارض حتی تساقطت الصخور العظام و انقلب الموضع عالیها سافلاً و ظهر اللعل منه و رأته النساءو ظنته صابغا للثیاب و سحقته فلم تلون منه شیئاً و ارینه رجالهن و انتشر الحدیث به و شعربه اصحاب المعادن بامره فاستنبطوه بالحفرو نسبت المعادن و ما اخرج من کل واحد منها نسب الیه کالبلعباسی و السلیمانی و الرحمانی و ربما الی ماقاربها من القری و البقاع کالنیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک لا اتصال له بشی ٔ من ذکر النصل . و طلب اللعل ینقسم الی قسمین احدهما بحفر المعدن فی الجبل و الاخر بتفتیشه بین الحصی و التراب المنهالة من تقطع تلک الجبال بالرجفات و اسالة السیول الی السفوح و یسمی هذا الطلب هناک تاتری و استنباط المعادن کالخصال فی القمار و کاعتساف المهامه خزافا و القفار و التهور فی رکوب البحر لادلیل لفا علیها معیناً علی بلوغ المرام غیرالتفرس و کذلک هؤلاء یبتدؤن فی عمله و اکل الجبل کاکل السوس و الارضة علی عمیاء لیس فیها الا لعل و عسی فان طال بهم الامر علی ذلک عادوا بالخسران و الخیبة و ان وصلوا الی حجر ابیض یشابه الرخام فی لونه لین منفرک قد احتف به من جانبیه اما حجرالزنود و اما حجر آخر یسمونه غدود علی وجه تشبیه بغدر اللحم وهوابیض یضرب قلیلا الی الکهوبة استمروا فیه علی العمل و کان اول امارات النجاح فی العمل و الامل و عند ذلک یفضی بهم الی مایسمونه شرسته و هو جوهر متفرک اذا اخرج انتشر و لم ینتفع به لکنه عندهم من طلائع المقصود ثم یفضی بهم الحفر الی شیئی غیر متفرک بل متماسک یعمل منه خرز مؤاتیة للثقب ونسبته الی المطلوب کنسبة الکرکند الی الیاقوت اعنی بالکمودة و الصمم و نزارة الشفاف غیر التام فاذا جاوزوه بلغوا موضع الجوهر و مما یجری علی السنتهم فی التشبیه ان هذا جزاء الجوهرکملک مشتهر فی الممالک بالسخاء مقصود منها بتأمیل العطاء و الحباء یحتاج الی قطع مسافة مدیدة فی فلاةعدیمة الماء و المرعی یعیا فی قطعها الخریت و هی مثال الجبل المحفور فاذا اقتحمهما انتهی الی تخوم المملکة فاستبشر بالا نتهاء الی العمارة کالاستبشار بالحجر الابیض المبشر بالنجاح و اذا اخترق العمران من قریة الی اخری شابه اشرستة الاولی و البلد کالثانیة و قد بلغ قصر الملک المقصود فیه - و هذا اللعل یوجد فی وعاء کانه من ذلک الحجر الابیض کالبلور و اسم الوعاءبما فیه مغل و یختلف بالصغر و العظم فیأخذ من کالبندقة الی قدر البطیخة و لم یذکروا منه مایفضل علی الثلاثة ارطال و اذا کشطت عنه تلک القشرة بدا الجوهر اما قطعة واحدة و ذلک عزیز الوجود و اما قطاعاً مهندمة کهندام حب الرمان فی قشره متفاوتة فی الحجم الی ان یبلغ فی المغل من القطعة الواحدة الی الکثیرة المتشابهة فی الصغر الارزن و ربما وجد الجوهر غیر متغلف ایضاً و یختلف لونه فی حفائر معادنه فیمیل بعضها الی البیاض و فی بعض الی السواد و تخلص الحمرة فی بعض کالذی فی المعدن المعروف بابی العباس فانه علی غایة الحمرة المشبعة و الذی یعرف بالرحمانی فانه اردأها و اجود الجمیع هوا المعروف بالنیازکی بهرمان عصفری فی غایة الصفاء و فی ایامنا قیمة مایکون منه وزن درهم عشرة دنانیر هرویة فان بلغت القطعة من وزن عشرین درهما الی مائة درهم کانت قیمة کل وزن درهم منه عشرین دیناراً الی ثلاثین . و ذکرجوهریو الامیر یمین الدولةانهم شاهدوا منه مایفضل علی وزن المائة درهم فطابق قولهم مایحکی عن بعضهم انه عثر علی مغل اتزن منا و نصفا و انکشفت جلدتها عن قطعة واحدة من فائق النیازکی فخاف ان یقبض علیها و تؤخذ منه فکسرها قطعا و حمل احدیها الی یمین الدولة و کان وزنها نیف و تسعین درهما و لهذا یقال فی ثمن المغل فربما کان فیه غناء من یجده مدةالعمر و کنت اسمع فی مامضی ان اللعل یوجد احیانا فی وعائه مائعا سائلا و اذا ضربته کیفیة الهواء استحجر و صلب . هکذا سمعنا ایضاً من احد من مکث فی تلک النواحی و انکره سائر المخبرین و لیس انکارهم یفید یقینا علی امتناع ذلک فربما کان ذلک فی الندرة و لم یتفق لهم و لاوصل خبره بهم اذتقرر فی باب البلور تحجره بعد المیعان الذی فی غایة الرقة و یوجد من جوهر هذا اللعل بنفسجی و اکهب و اخضر و اصفر و قد شاهدت من هذه الالوان شیئاً لم یشبع خضرة اخضر شبع المینا الا خضر بل کان بالزجاج اکثر شبها و ذکر الحکاک الذی حکیت عنه ان بعض الکبار بتلک النواحی احمی الاخضربمشهده مرات متوالیة فما استهال عن لونه و لم تقدح النارفیه قدحه فی الزمرد و اکثر ما یوجد هذا الاخضر من التراب و الحصی فی التفتیش اما اصفره فانه لایصبر علی النار ولکنه یتغیر و هذا مضاه لما ذکره الکندی فی اکهب الیاقوت اذا شابته صفرة ثم انه لیس فی رونق الیاقوت الاصفر حتی یکون من اشباهه و لا فی ماء اصفر المینا و هذا ارخی انواعه و اقبله للتفتت و التناثر و یوجد هذا الاصفر فی جمیع حفائر المعادن و یکثر وجوده بالقرب من قریة ورزفنج فی سفح الجبل قرب الماء و هناک معدن یعرف بناو نولون جوهره مشمشی و اما البنفسجی الضارب الی الکهوبة فیوجد حول المعدن البلعباسی و فوق هذا المعدن معدن یعرف بالشریفی یغلب السواد فی جوهره علی الحمرة حتی یخفی شفافه و حمرته الا اذا اقیم بازاء الشمس بینهما و بین البصر و علی ظهر الجبل الذی فیه هذه المعادن یوجد البلور علی هیئة نبات السکر النباتی و لقد حمل الی منه نوع اکهب فکان کالیاقوت الکحلی الناصع و اما وجود قطعة واحدة بعضها احمر و بعضها اصفر فهو مما یکثر التحدت به و ذکر بعض الجوهریین انه یکون منه قطعة واحدة تجمع الاحمر و الاصفر و الاخضر مختلطة لا بالتماس بین المتمیزات ولکن باتحاد المادة و اتصال الملونات بتلک الالوان و هی فی ذاتها واحدة. و کان نصربن الحسن بن فیروزان مولعا بجمع الغرائب وخاصة من الحصی و الاحجار و ذکران عنده یاقوت احمر فی عرض الکف و طلبه منه خوارزم شاه لیراه فاهداه الیه وکان غلظه مقار بالغلظ الاصبع فی عرض یستر الکف اذا اطبق علیه و وجه مجب کالاترج و العنب المندمج و بطنه مسطح و لونه احمر یضرب قلیلا الی الخمریة غیرتام الصفاء و اخبر انه وجد بارض الهند ملتحماً علی حجر و انه امر بحکه بالسنبادج حتی تمیز منه و لما لم یقم للمبرد قلنا انه بعض الاشباه و اتفقت لی اعجوبة فی غار مشرف علی بطحا، متاخمة بقصیا علی قرب فرسخین من قریة سالیاهة نحو کشمیر و فی جباله و ذلک انی لمحت علی ارض ذلک المغار نصف کرة حمراء فی قدر الرمانة الکبیرة وظنتها من مشابه ماوجد نصربن الحسن و قربت منها و زاولتها فاذا انها نصف کرة من طین قد نبت علیها حبات کحبات الرمان علی حمرة تامة رمانیه تلمع فی وسط کل حبة نواة دقیقة مستطیلة و قدر کل حبة منها کجتین او ثلاث من حب الرمان السمین متطاولة الخلقة و قدبر زمن اصل کّل واحدة الی الطّین مثل ما یبرز من حبّةالرمان ، حبةالرمان کالخیط و ینغرس فی شحمه فاخرجت نواها و زرعتها فلم تنجب و تعجبت من حصول حب علی طین من غیر توسط شجرة او نبات بینهما - فاما قیاس مابین اللعل والیاقوت الا کهب المتساوی المساحة فهو سبعون و ثلث وثمن عند المائة و لایزال اللغویون و الشعراء یشتقون الاسامی للتفاؤل و التیمن و التشاؤم - فقد کتب الحاکم ابوسعد بن دوست النیسابوری الی صدیق له عقیب النثر:
ففی الخاتم لاشک
علی الودین ختمان
فلولا الفال ما کان
قبول المال من شان .
(الجماهر بیرونی صص 81 - 88) _(: k05l)_
که بود آنکه کمتربه گفتار او شد
عقیق یمانی ز لعل بدخشان .
از خرد خواجه شو که سنگ سپید
لعل شد زیر دامن خورشید.
ز دور گردون خورشید تیغزن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
به ساعتی سر تیغش به کهستان مکیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال .
حجره ٔ آهنین نگر حقه ٔ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن کیسه گشای زندگی .
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته .
با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم .
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل و کان ببینم .
چشمه ٔ خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زاده ٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم .
غنچه دارد زرِ تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او.
دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
بر خاک درگه او صد کان تازه بینی .
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی منت پاسبان ببینم .
هم نعت حضرت نبوی کآن نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم .
به کوه برق مثانه ز سنگ پاره ٔ لعل
به بحر ماه مشیمه ز نوربچه ٔ ناب .
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع داغ نهی بر سرین .
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی .
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده .
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ .
جزع ز خورشید جگر سوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب .
لعل پروردن نباشد عادت هر خاره ای .
سالها باید که تا از آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب .
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی .
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ .
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
ز تاج ملکزاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ .
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانْشان نباشد بدر.
سر خجالتم از پیش برنمی آید
که دُر چگونه به دریا برند و لعل به کان .
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب .
برده ام صد رنج شد وصلت نصیب دیگران
کوه را فرهاد کند و لعل را پرویز یافت .
لعل و زر و گل چه سود و ده روزه بقا
خوش سرو تهی دست و خوشا عمر دراز.
زآن جوهری که خون جگر خورده ست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.
- امثال :
لعل به بدخشان بردن ؛ زیره به کرمان بردن .
|| (ص ) به رنگ لعل . مجازاً سرخ . احمر :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ .
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدونیمه کن به نزد من آر.
چند از اوسرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان .
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سواران چو لعل .
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل .
همان برکشم کاویانی درفش
کنم لعل رخسار دشمن بنفش .
سه جام می خسروانی بداد
چو شد گرگسار از می لعل شاد.
می لعل پیش آور ای روزبه
چوشد سال گوینده بر شصت وسه .
همی پوست کند این از آن ، آن از این
ز خونشان شده لعل روی زمین .
دو پیکان بجای سرون بر سرش
به خون اندرون لعل گشته برش .
چنان گشت سرتاسر آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روی ماه .
زمین آهنین کرده اسبان به نعل
بر و دست گردان به خون گشته لعل .
بدیدند رخ لعل و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی .
ز پروازش آورد ناگه فرود
ز خونش شده لعل رنگ آب رود.
سپردند اسبان همه خون به نعل
همی پای پیلان ز خون گشته لعل .
بیامد بر آن خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید.
نه پیدا بد از خون تن رزم کوش
که پولادپوش است یا لعل پوش .
هم اندر زمان لعل گشتن رخان .
نمد سربرآورد و کرد استخوان .
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرْش ْ گشت از جهان ناامید.
میان سپه دید سهراب را
زمین لعل کرده به خوناب را.
ز خون جگر لعل کرد آب را
بیاورد آن تاج سهراب را.
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم ّ و نعل .
می لعل خور خون دلها مریز
تو خاکی چو آتش مشوتند و تیز.
خان به خواری و به زاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران .
باده ٔ لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم .
ز آن می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کرد از این بیش ستم .
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماهرخ و لعل چو گلنار.
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم .
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید.
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر.
به زرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر سرخ گل .
نوروز درآمد ای منوچهری
با لاله ٔ لعل و با گل حمری .
شمشاد چو گلنار و می لعل چو زنگ .
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
جهان دید کوبان سمندش به نعل
بر و بازو و تیغ و خفتانْش ْ لعل .
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل .
سرخ و سپید و لعل و کبود و بنفش و زرد
نوروز کرد بر گل صدبرگ زرگری .
می خورم لعل تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پرّ غراب .
لعل کرده رخ مزعفر خویش
به می همچو آب خازه ٔ من .
بیمار گشت وزار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لعل لاله گون .
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده ست .
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مُضغه شد آنگه جنین .
دیده ٔ روز را چو روی شفق
لعل گردان به جرعه های صبوح .
هست لب لعل تو گوهر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین .
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان می آید.
هم به گلاب لعل بر درد سرم که از فلک
با همه ٔ درد دل مرا درد سری است بر سری .
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل برلاجورد.
تو دهی و توآری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ .
سم بادپایان پولادنعل
به خون دلیران زمین کرده لعل .
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من .
می لعل نوشین بیا و بیار.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ .
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ٔ ازل از خود نمیتوان انداخت .
و رجوع با مثله ٔ کلمه ٔ لعل شود.
- انگورلعل ؛ شاید انگور صاحبی امروز باشد : وز شرابهای مسکر شراب انگوری که از انگور لعل کرده باشند و مشمس بود... و اگر انگور لعل نیابند نیمه سپید کنند و نیمه سیاه . (هدایة المتعلمین ربیعبن احمدالاخوینی بخاری ).
- دیبای لعل ؛ دیبای سرخ . دیبای لعل رنگ :
به میدان ششم لباس بنفش
بسی آلت از گاودم و درفش .
به میدان هفتمْش ْ دیبای لعل
زمین بوده چون کوه آهن ز نعل .
امیر محمد از مهد به زیر آمد و بند داشت با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده . (تاریخ بیهقی ).
- قبای لعل ؛ قبای سرخ . قبای لعل رنگ .
|| (اِ) کنایه از لب . لب معشوق :
خون چه خاقانیی ریخته ٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم .
با لعل نیم ذره ٔ خندان آفتاب
سایه نشین دیده ٔ گریان کیستی ؟
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهره ی ْ تب است در دهن اژدها .
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد.
مریم آبستنی است لعل تو از بوسه ، باش
تا به خدایی شود عیسی تو متهم .
لعل مسیحادمش در بن دیرم نشاند
زلف چلیپاخمش بر سر دارم ببرد.
لعلت از خنده کان همی ریزد
دل بر آن لعل جان همی ریزد.
هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم مابه شکر
در شکرریز جمالت گوهرافشان تازه کرد.
لعل او بازار جان خواهد شکست
خنده ٔ او مهر کان خواهد شکست .
درهم شکسته ای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته ای .
مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون
پناه میبرم کنون به لعل جانفزای تو.
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل شکر کن .
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یانمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش .
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل .
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است .
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده ٔ لعل تو هوشیارانند.
می کند حافظ دعائی بشنو و آمین بگوی
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.
|| فرفیر . و آن رنگی است که پیشینیان از نوعی صدف به دست می کرده اند. || کنایه است از شراب :
تا جرعه ادیم گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب درده .
- آب لعل ؛ شراب یا شراب سرخ :
هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
- لعل تر ؛ می . شراب :
بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور
وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را.
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعل تر آورد.
- لعل با طبرزد جفت کردن ؛کنایه از سخن گفتن شیرین و رنگین است .