لعبة
لغتنامه دهخدا
لعبة. [ ل ُ ب َ ] (ع اِ) لعبت . پیکر نگاشته . پیکر عموماً. (منتهی الارب ). || اُعجوبه :
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار!
که در برابر چشمی و غایب از نظری .
|| گول بیخرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. (منتهی الارب ). امروز گویند: فلانی لعبتی است ؛ یعنی سخت نادان و احمق است . || بازی . || بازیچه . ج ، لُعَب . (زمخشری ). بازیچه همچو شطرنج و جز آن . (منتهی الارب ). ملعبة. عروسک . دُمیة. لحفتان . آن است که دخترگان و دوشیزگان از جامه و لته به صورت آدمی سازند. (برهان ) :
سوی خرد جز که خرد نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است .
بازیچه ٔ لعبت خیال است
زین چشم خیالباز گشتم .
بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه .
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان .
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی .
لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچه ٔ بی دهن نگر.
|| صنم . بت :
بتان دید (بیژن ) چون لعبت قندهار
بیاراسته همچو خرم بهار.
دور کردی مرا ز خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نوشاد.
با اینهمه درددل و اندوه چه بودی
گر دور نبودی ز من آن لعبت فرخار.
آن بدین گوید باری من ازین سیم کنم
خانه ٔ خویشتن از لعبت نیکو چو بهار.
شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگهای او به چنگ .
بر برگ گل نسرین آن قطره ٔ دیگر
چون قطره ٔ خوی بر زنخ لعبت فرخار.
بر خوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه ، از لعبت فرخاری .
بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آزر گرفت .
|| خوبروی . خوب . معشوق . زیباروی :
قلم او چو لعبتی است بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن .
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد بدر
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری .
گفته امت مدحتی خوبتر از لعبتی
سخت نکو حکمتی چون حکم بومعاذ.
گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار.
لعبتانی که ذهن من زاده ست
لهو را از جمال کاشانی است .
ای قندهار گشته ز تو جایگاه قند
واﷲ که لعبتی چو تو در قندهار نیست .
لعبتی را که صد هنر باشد
شاید ار بر میان کمر باشد.
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش مست ولیکن به لحن موسیقار.
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب ویک روز شکیبا.
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش
مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار.
تیر مژگان توای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنانچون تن نخجیر به تیر.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی .
بر بندگان پاشی گهر هر بنده ای را بر کمر
زآن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته .
وعده ٔ تأخیر به سر نامده
لعبتی از پرده بدرنامده .
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش .
همشیره ٔ جادوان بابل
همسایه ٔ لعبتان کشمیر.
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد.
به یاد آیدآن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خودبینیم .
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
لعبت شیرین اگر تُرش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
- لعبت آزری ؛ منسوب به آزر بت تراش عم ّ ابراهیم یا پدر او :
شاخ بادام از بنفشه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ .
- لعبت چشم ؛ مردمک چشم . (دهار) :
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید.
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان .
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشم ها از لعبتان استخوان انگیخته .
- لعبت دیده ؛ لعبةالعین . لعبتان دیده ؛ مردم دیده :
چرخ بر کار و بار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار.
هردم هزار بچه ٔ خونین کنم به خاک
تا لعبتان دیده به زادن درآورم .
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام .
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کو را به حوض ماهی دادند غسل دیگر.
از آن شد پرده ٔ چشمم به خون بکری آلوده
که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی .
- لعبت زرنیخ ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب . (آنندراج ) (برهان ) :
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد.
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار!
که در برابر چشمی و غایب از نظری .
|| گول بیخرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. (منتهی الارب ). امروز گویند: فلانی لعبتی است ؛ یعنی سخت نادان و احمق است . || بازی . || بازیچه . ج ، لُعَب . (زمخشری ). بازیچه همچو شطرنج و جز آن . (منتهی الارب ). ملعبة. عروسک . دُمیة. لحفتان . آن است که دخترگان و دوشیزگان از جامه و لته به صورت آدمی سازند. (برهان ) :
سوی خرد جز که خرد نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است .
بازیچه ٔ لعبت خیال است
زین چشم خیالباز گشتم .
بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه .
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان .
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی .
لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچه ٔ بی دهن نگر.
|| صنم . بت :
بتان دید (بیژن ) چون لعبت قندهار
بیاراسته همچو خرم بهار.
دور کردی مرا ز خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نوشاد.
با اینهمه درددل و اندوه چه بودی
گر دور نبودی ز من آن لعبت فرخار.
آن بدین گوید باری من ازین سیم کنم
خانه ٔ خویشتن از لعبت نیکو چو بهار.
شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگهای او به چنگ .
بر برگ گل نسرین آن قطره ٔ دیگر
چون قطره ٔ خوی بر زنخ لعبت فرخار.
بر خوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه ، از لعبت فرخاری .
بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آزر گرفت .
|| خوبروی . خوب . معشوق . زیباروی :
قلم او چو لعبتی است بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن .
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد بدر
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری .
گفته امت مدحتی خوبتر از لعبتی
سخت نکو حکمتی چون حکم بومعاذ.
گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار.
لعبتانی که ذهن من زاده ست
لهو را از جمال کاشانی است .
ای قندهار گشته ز تو جایگاه قند
واﷲ که لعبتی چو تو در قندهار نیست .
لعبتی را که صد هنر باشد
شاید ار بر میان کمر باشد.
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش مست ولیکن به لحن موسیقار.
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب ویک روز شکیبا.
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش
مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار.
تیر مژگان توای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنانچون تن نخجیر به تیر.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی .
بر بندگان پاشی گهر هر بنده ای را بر کمر
زآن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته .
وعده ٔ تأخیر به سر نامده
لعبتی از پرده بدرنامده .
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش .
همشیره ٔ جادوان بابل
همسایه ٔ لعبتان کشمیر.
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد.
به یاد آیدآن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خودبینیم .
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
لعبت شیرین اگر تُرش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
- لعبت آزری ؛ منسوب به آزر بت تراش عم ّ ابراهیم یا پدر او :
شاخ بادام از بنفشه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ .
- لعبت چشم ؛ مردمک چشم . (دهار) :
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید.
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان .
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشم ها از لعبتان استخوان انگیخته .
- لعبت دیده ؛ لعبةالعین . لعبتان دیده ؛ مردم دیده :
چرخ بر کار و بار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار.
هردم هزار بچه ٔ خونین کنم به خاک
تا لعبتان دیده به زادن درآورم .
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام .
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کو را به حوض ماهی دادند غسل دیگر.
از آن شد پرده ٔ چشمم به خون بکری آلوده
که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی .
- لعبت زرنیخ ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب . (آنندراج ) (برهان ) :
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد.