لطف
لغتنامه دهخدا
لطف . [ ل ُ ] (ع اِمص ، اِ) نرمی در کار و کردار. (منتهی الارب ). رفق . (تاج المصادر). مدارات . خوش رفتاری . مودت . برّ. نیکوئی . نیکوکاری . ج ، الطاف :
لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب
راحت ارواح لطف اوست ما رابی سخن .
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش و پیام داد به لطف . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). میان او و خواجه بونصر لطف حالی افتاد در این وقت از حد گذشته . (تاریخ بیهقی ص 528). نُزل بسیار با تکلف از خوردنی ها... و هر روز لطفی دیگر. (تاریخ بیهقی ص 375). فرمود تا آنها را پنهان کردند تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند. (تاریخ بیهقی ص 683).
تو آنی که ارواح ناطق کنی
چو مادر پسر را به لطف و لطف .
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم .
دین بی لطف ، شاخ بی بار است
ملک بی قهر،گنج بی مار است .
و دوستی و برادری با او به غایت لطف و نهایت یگانگی رسانید.(کلیله و دمنه ). مرد... به لطفی هرچه تمامتر حلالی خواست . (کلیله و دمنه ).
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک .
تو مرا میکشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم .
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عزالدین بوعمران .
گر دانه ٔ لطف خواهی اِلاّ
مرغ قزل ارسلان چه باشی .
منم خاک توگر دهی آب لطفم
دهم صد گل شکر در یک زمانت .
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری افاضل ری اولیای ری .
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم .
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد.
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد.
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم .
تو جهانی دگر شوی از لطف
هم تو سلطان بر آن جهان که توئی .
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش .
گرچه نکوست بخشش و لطف هوا و ابر
شکر زبان لاله ٔ احمر نکوتر است .
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین .
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه .
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان .
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی کاینجا نکردی .
بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام .
از نکوروئیت می بینم نصیب
لطف نبود از نکورویان غریب .
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد.
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ٔ ما می شنود.
نی صفا میماندش و نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر.
لطف شه جان را جنایت جو کند
زآنکه شه هر زشت را نیکو کند.
گر به لطفم به نزد خود خواند
ور به قهرم براند او داند.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست ناامیدی سر بخاریم .
هر روز به شیوه ای به لطف دگری
چندانکه نظر می کنمت خوبتری .
ماها! همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین که آفتاب ملکی .
گرش به قهر برانی به لطف بازآید
که زر همان بود ار چند بار بگدازی .
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی .
یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را.
بنده ٔ پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست .
هر جا که لطف اوست کند سوسن از تبر
وآنجا که عنف اوست کند خنجر از گیا.
|| دقیقه یا خصوصیتی از جمال و زیبایی . نازکی . لطافت . تری . کشی :
درزیرزمین لطف تو یابد راهی
صد یوسف سر برآرد از هر چاهی .
کسی که به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان .
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری .
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی ؟
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری .
من آدمی به لطف تو هرگز ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای .
این لطف بین که با گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده اند.
کسی گیرد خطا برنظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام .
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم .
|| ظاهراً به معنی تیمار چیزی است :فاخذ من ذلک الرّمان شیئاً لطف به و غرسه حتی عَلِق و تم ّ و اثمر (محمدبن حارث ). || لطف للامراوفی الامر؛ وسایل دقیق به کار برد در آن . (دزی ). || توفیق خدای . لطف از خدای . توفیق و عصمت ورحمت و رفق که بر بندگان مبذول دارد. (منتهی الارب ):لطف خدای تعالی ؛ توفیق و مهربانی او جل شانه . ج ، الطاف :
رفت در شهر آب خاقانی
کار با لطف کردگار افتاد.
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند.
لطف از لیت پاسبان باد
شمشیر تو پاسبان دولت .
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب .
ای سلیمان در میان زاغ و باز
لطف حق شو با همه مرغان بساز.
پرتو لطف پروردگار.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بند کرده ست و او شرمسار.
سپاسدار خدای لطیف و دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم .
ناامیدم مکن از سابقه ٔ لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت .
لطف و عذاب هر دو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصه ٔ عذاب .
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لطف بالضم و سکون الطاء المهملة هو الفعل الذی یقرّب العبد الی الطاعة و یبعده عن المعصیة بحیث لایؤدّی الی الالجاء ای الاضطرار کبعثة الانبیاءفانا نعلم بالضرورة ان ّ الناس معها اقرب الی الطاعةو ابعد عن المعصیة ثم الشیعة و المعتزلة یوحبون اللطف علی اﷲ تعالی . و معنی الوجوب عندهم استحقاق تارکه الذم ّ. و اهل السنة لایقولون به ، ای بالوجوب . و ردوا علیهم بانا نعلم انه لوکان فی کل عصر نبی و فی کل بلد معصوم یأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر لکان لطفا و انتم لاتوجبون ذلک علی اﷲ تعالی . کذا فی شرح المواقف فی المقصد السادس من مرصد الافعال فی السمعیات . و فی تهذیب الکلام . و اما اللطف و التوفیق و العصمة فعندنا خلق قدرة الطاعة و الخذلان خلق قدرة المعصیة و قیل العصمة ان لایخلق الذنب و قیل خاصیة تمنع صدور الذنب و عند المعتزلة اللطف ما یختار المکلف عنده الطاعة او یقرب منها مع تمکنه و یسمیان المحصل و المقرّب و التوفیق اللطف لتحصیل الواجب و الخذلان منع اللطف و العصمة اللطف المحصل لترک القبیح -انتهی . و لابدّ من توضیح هذا الکلام . فاقول مستعیناً باﷲ العلام . قوله : فعندنا ای عند الاشاعرة و قوله : و عند المعتزلة اللطف ما یختار المکلف عنده ، ای فعل یختار المکلف عند ذلک الفعل الطاعة او یقرب ذلک المکلّف منها، ای من الطاعةمع تمکنه ، ای یکون ذلک الاختیار او القرب مقروناً بالتمکن و القدرة. لانه لو بلغ الالجاء و الاضطرار لکان منافیا للتکلیف . فالقدرة و الالة و نحو همالیست لطفاً فی الفعل بل شرطا فی امکان الفعل فأن مایتوقف علیه ایقاع الطاعة و ارتفاع المعصیة تارة یکون للتوقف علیه لازماً و بدونه لایقع الفعل کالقدرة و ألالة. و تارةلایکون کذلک لکن یکون المکلف باعتبار المتوقف علیه اذعن و اقرب الی فعل الطاعة و ارتفاع المعصیة. و هذا هو اللطف و لذا وقع فی بعض کتب الشیعة اللطف الذی یجب علی اﷲ تعالی ، هو مایقرّب العبد الی الطاعة و یبعده عن المعصیة. و لا حظ له فی التمکین و لایبلغ الالجاء.فقوله و لا حظّ له فی التمکین ، اشارة الی القسم الاوّل الذی لیس بلطف علی ما صرّح بذلک شارحه . و قوله : و یسمیان المحصل و المقرب ای یسمی ّ الاوّل ، هو مایختار المکلف عنده الطاعة لطفاً محصلا بکسر الصاد المهملة المشدّدة. و یسمی الثانی ، ای ما یقرّب المکلف من الطاعة لطفاً مقرباً بکسر الراء المهملة المشددة فعلی هذا تعریف اللطف بما یقرب العبد الی آخره انما هو تعریف اللطف المقرب . و قوله : و التوفیق اللطف لتحصیل الواجب ، ای اللطف مطلقا محصلا کان او مقرباً و قوله : و الخذلان منع اللطف مطلقا محصلا کان او مقرباً و قوله ، والعصمة اللطف المحصل الی آخره توضیحه ما فی بعض کتب الشیعة و شرحه المذکورین سابقاً من ان ّ العصمة لطف یفعل اﷲ تعالی بالمکلف بحیث لایکون له داع الی ترک الطاعة و ارتکاب المعصیة مع قدرته علی ذلک . فالمعصوم یشارک غیره فی الالطاف المقربة و یحصل له زائد علی ذلک لاجل ملکة نفسانیة لطفاً یفعل اﷲ تعالی به بحیث لایختار معه ترک طاعة و لا فعل معصیة مع قدرته علی ذلک و قیل ان ّ المعصوم لایمکنه الاتیان بالمعاصی و هو باطل - انتهی . || (اصطلاح تصوف ) لطف در اصطلاح صوفیه بمعنی تربیت معشوق است مر عاشق را بر رفق و مواسات او تا قوت و تاب آن جمال او را به کمال حاصل آید، کما فی بعض الرسائل - انتهی . || قاعده ٔ لطف ، شامل دو قسمت است : لطف عام ، امامت و لطف خاص ، نبوت . (از خاندان نوبختی ص 55). رجوع به قاعده ٔ لطف شود.
لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب
راحت ارواح لطف اوست ما رابی سخن .
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش و پیام داد به لطف . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). میان او و خواجه بونصر لطف حالی افتاد در این وقت از حد گذشته . (تاریخ بیهقی ص 528). نُزل بسیار با تکلف از خوردنی ها... و هر روز لطفی دیگر. (تاریخ بیهقی ص 375). فرمود تا آنها را پنهان کردند تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند. (تاریخ بیهقی ص 683).
تو آنی که ارواح ناطق کنی
چو مادر پسر را به لطف و لطف .
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم .
دین بی لطف ، شاخ بی بار است
ملک بی قهر،گنج بی مار است .
و دوستی و برادری با او به غایت لطف و نهایت یگانگی رسانید.(کلیله و دمنه ). مرد... به لطفی هرچه تمامتر حلالی خواست . (کلیله و دمنه ).
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک .
تو مرا میکشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم .
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عزالدین بوعمران .
گر دانه ٔ لطف خواهی اِلاّ
مرغ قزل ارسلان چه باشی .
منم خاک توگر دهی آب لطفم
دهم صد گل شکر در یک زمانت .
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری افاضل ری اولیای ری .
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم .
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد.
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد.
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم .
تو جهانی دگر شوی از لطف
هم تو سلطان بر آن جهان که توئی .
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش .
گرچه نکوست بخشش و لطف هوا و ابر
شکر زبان لاله ٔ احمر نکوتر است .
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین .
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه .
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان .
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی کاینجا نکردی .
بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام .
از نکوروئیت می بینم نصیب
لطف نبود از نکورویان غریب .
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد.
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ٔ ما می شنود.
نی صفا میماندش و نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر.
لطف شه جان را جنایت جو کند
زآنکه شه هر زشت را نیکو کند.
گر به لطفم به نزد خود خواند
ور به قهرم براند او داند.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست ناامیدی سر بخاریم .
هر روز به شیوه ای به لطف دگری
چندانکه نظر می کنمت خوبتری .
ماها! همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین که آفتاب ملکی .
گرش به قهر برانی به لطف بازآید
که زر همان بود ار چند بار بگدازی .
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی .
یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را.
بنده ٔ پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست .
هر جا که لطف اوست کند سوسن از تبر
وآنجا که عنف اوست کند خنجر از گیا.
|| دقیقه یا خصوصیتی از جمال و زیبایی . نازکی . لطافت . تری . کشی :
درزیرزمین لطف تو یابد راهی
صد یوسف سر برآرد از هر چاهی .
کسی که به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان .
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری .
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی ؟
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری .
من آدمی به لطف تو هرگز ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای .
این لطف بین که با گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده اند.
کسی گیرد خطا برنظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام .
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم .
|| ظاهراً به معنی تیمار چیزی است :فاخذ من ذلک الرّمان شیئاً لطف به و غرسه حتی عَلِق و تم ّ و اثمر (محمدبن حارث ). || لطف للامراوفی الامر؛ وسایل دقیق به کار برد در آن . (دزی ). || توفیق خدای . لطف از خدای . توفیق و عصمت ورحمت و رفق که بر بندگان مبذول دارد. (منتهی الارب ):لطف خدای تعالی ؛ توفیق و مهربانی او جل شانه . ج ، الطاف :
رفت در شهر آب خاقانی
کار با لطف کردگار افتاد.
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند.
لطف از لیت پاسبان باد
شمشیر تو پاسبان دولت .
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب .
ای سلیمان در میان زاغ و باز
لطف حق شو با همه مرغان بساز.
پرتو لطف پروردگار.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بند کرده ست و او شرمسار.
سپاسدار خدای لطیف و دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم .
ناامیدم مکن از سابقه ٔ لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت .
لطف و عذاب هر دو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصه ٔ عذاب .
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لطف بالضم و سکون الطاء المهملة هو الفعل الذی یقرّب العبد الی الطاعة و یبعده عن المعصیة بحیث لایؤدّی الی الالجاء ای الاضطرار کبعثة الانبیاءفانا نعلم بالضرورة ان ّ الناس معها اقرب الی الطاعةو ابعد عن المعصیة ثم الشیعة و المعتزلة یوحبون اللطف علی اﷲ تعالی . و معنی الوجوب عندهم استحقاق تارکه الذم ّ. و اهل السنة لایقولون به ، ای بالوجوب . و ردوا علیهم بانا نعلم انه لوکان فی کل عصر نبی و فی کل بلد معصوم یأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر لکان لطفا و انتم لاتوجبون ذلک علی اﷲ تعالی . کذا فی شرح المواقف فی المقصد السادس من مرصد الافعال فی السمعیات . و فی تهذیب الکلام . و اما اللطف و التوفیق و العصمة فعندنا خلق قدرة الطاعة و الخذلان خلق قدرة المعصیة و قیل العصمة ان لایخلق الذنب و قیل خاصیة تمنع صدور الذنب و عند المعتزلة اللطف ما یختار المکلف عنده الطاعة او یقرب منها مع تمکنه و یسمیان المحصل و المقرّب و التوفیق اللطف لتحصیل الواجب و الخذلان منع اللطف و العصمة اللطف المحصل لترک القبیح -انتهی . و لابدّ من توضیح هذا الکلام . فاقول مستعیناً باﷲ العلام . قوله : فعندنا ای عند الاشاعرة و قوله : و عند المعتزلة اللطف ما یختار المکلف عنده ، ای فعل یختار المکلف عند ذلک الفعل الطاعة او یقرب ذلک المکلّف منها، ای من الطاعةمع تمکنه ، ای یکون ذلک الاختیار او القرب مقروناً بالتمکن و القدرة. لانه لو بلغ الالجاء و الاضطرار لکان منافیا للتکلیف . فالقدرة و الالة و نحو همالیست لطفاً فی الفعل بل شرطا فی امکان الفعل فأن مایتوقف علیه ایقاع الطاعة و ارتفاع المعصیة تارة یکون للتوقف علیه لازماً و بدونه لایقع الفعل کالقدرة و ألالة. و تارةلایکون کذلک لکن یکون المکلف باعتبار المتوقف علیه اذعن و اقرب الی فعل الطاعة و ارتفاع المعصیة. و هذا هو اللطف و لذا وقع فی بعض کتب الشیعة اللطف الذی یجب علی اﷲ تعالی ، هو مایقرّب العبد الی الطاعة و یبعده عن المعصیة. و لا حظ له فی التمکین و لایبلغ الالجاء.فقوله و لا حظّ له فی التمکین ، اشارة الی القسم الاوّل الذی لیس بلطف علی ما صرّح بذلک شارحه . و قوله : و یسمیان المحصل و المقرب ای یسمی ّ الاوّل ، هو مایختار المکلف عنده الطاعة لطفاً محصلا بکسر الصاد المهملة المشدّدة. و یسمی الثانی ، ای ما یقرّب المکلف من الطاعة لطفاً مقرباً بکسر الراء المهملة المشددة فعلی هذا تعریف اللطف بما یقرب العبد الی آخره انما هو تعریف اللطف المقرب . و قوله : و التوفیق اللطف لتحصیل الواجب ، ای اللطف مطلقا محصلا کان او مقرباً و قوله : و الخذلان منع اللطف مطلقا محصلا کان او مقرباً و قوله ، والعصمة اللطف المحصل الی آخره توضیحه ما فی بعض کتب الشیعة و شرحه المذکورین سابقاً من ان ّ العصمة لطف یفعل اﷲ تعالی بالمکلف بحیث لایکون له داع الی ترک الطاعة و ارتکاب المعصیة مع قدرته علی ذلک . فالمعصوم یشارک غیره فی الالطاف المقربة و یحصل له زائد علی ذلک لاجل ملکة نفسانیة لطفاً یفعل اﷲ تعالی به بحیث لایختار معه ترک طاعة و لا فعل معصیة مع قدرته علی ذلک و قیل ان ّ المعصوم لایمکنه الاتیان بالمعاصی و هو باطل - انتهی . || (اصطلاح تصوف ) لطف در اصطلاح صوفیه بمعنی تربیت معشوق است مر عاشق را بر رفق و مواسات او تا قوت و تاب آن جمال او را به کمال حاصل آید، کما فی بعض الرسائل - انتهی . || قاعده ٔ لطف ، شامل دو قسمت است : لطف عام ، امامت و لطف خاص ، نبوت . (از خاندان نوبختی ص 55). رجوع به قاعده ٔ لطف شود.