لشکرگه
لغتنامه دهخدا
لشکرگه . [ َل ک َ گ َه ْ ] (ِامرکب ) لشکرگاه . جای لشکر. معسکر. معرکه . (؟) (نصاب ) :
به لشکرگه دشمن اندرفتاد
چو اندر گیا آتش تیز و باد.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز.
ز اسبان گله هر چه بودش به کوه
به لشکرگه آورد یکسر گروه .
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغزن صد هزار.
بخارا پر از گرز و کوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود.
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن .
به لشکرگه آمد از این رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه .
به لشکرگهش کس فرستاد زود
بفرمودتا خواسته هر چه بود.
به لشکرگهش برد خواهم کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون .
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی بر این گونه جوینده بهر.
پیاده به پیش اندر افکنده خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل .
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با تخت همراه بود.
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.
ز اسپان گله هر چه شایسته بود
ز هر سو به لشکرگه آورد زود.
بیامد به لشکرگه خویش باز
بدید آن نشان نشیب و فراز.
همانگه ز لشکرگه اندرکشید
بیامد سپه را همه بنگرید.
به لشکرگه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و رخ شده آبنوس .
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف .
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه های دراز.
به لشکرگه خویش بنهاد روی
بخشم و پر از غم دل از کار اوی .
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشه ٔ دل بدانگونه بود.
سپه را به لشکرگه اندرکشید
بزد دست وگرز گران برکشید.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش .
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یک سو ز انبوه بود.
بجایی که بودند اسبان یله
به لشکرگه آورد چوپان گله .
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم .
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدره ٔ سبز باز کرد از بر.
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر.
چون به لشکرگه او آینه ٔ پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
لشکرگه سفاهت من عرض داد دیو
من ایستاده همره عارض به عرضگاه .
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا معسکرش .
محتاج به لشکر نیی ایرا که ز دولت
دارنده ٔ لشکرگه این هفت بنایی .
لشکرگهت با حاشیت گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته .
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این .
ای سپاه حق بعون رای تو
کرده بر لشکرگه باطل کمین .
لشکرگه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا.
یکی زین صد که میگویی رهی را
نگوید مطربی لشکرگهی را.
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشکرگهت گفتگوی .
خواجه را بارگه (؟) فتاد از پای
دید لشکرگهی و جست از جای .
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشکرگه دل .
چون که به لشکرگه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است .
به لشکرگهش برد و بر خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست .
به لشکرگه دشمن اندرفتاد
چو اندر گیا آتش تیز و باد.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز.
ز اسبان گله هر چه بودش به کوه
به لشکرگه آورد یکسر گروه .
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغزن صد هزار.
بخارا پر از گرز و کوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود.
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن .
به لشکرگه آمد از این رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه .
به لشکرگهش کس فرستاد زود
بفرمودتا خواسته هر چه بود.
به لشکرگهش برد خواهم کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون .
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی بر این گونه جوینده بهر.
پیاده به پیش اندر افکنده خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل .
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با تخت همراه بود.
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.
ز اسپان گله هر چه شایسته بود
ز هر سو به لشکرگه آورد زود.
بیامد به لشکرگه خویش باز
بدید آن نشان نشیب و فراز.
همانگه ز لشکرگه اندرکشید
بیامد سپه را همه بنگرید.
به لشکرگه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و رخ شده آبنوس .
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف .
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه های دراز.
به لشکرگه خویش بنهاد روی
بخشم و پر از غم دل از کار اوی .
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشه ٔ دل بدانگونه بود.
سپه را به لشکرگه اندرکشید
بزد دست وگرز گران برکشید.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش .
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یک سو ز انبوه بود.
بجایی که بودند اسبان یله
به لشکرگه آورد چوپان گله .
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم .
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدره ٔ سبز باز کرد از بر.
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر.
چون به لشکرگه او آینه ٔ پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
لشکرگه سفاهت من عرض داد دیو
من ایستاده همره عارض به عرضگاه .
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا معسکرش .
محتاج به لشکر نیی ایرا که ز دولت
دارنده ٔ لشکرگه این هفت بنایی .
لشکرگهت با حاشیت گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته .
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این .
ای سپاه حق بعون رای تو
کرده بر لشکرگه باطل کمین .
لشکرگه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا.
یکی زین صد که میگویی رهی را
نگوید مطربی لشکرگهی را.
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشکرگهت گفتگوی .
خواجه را بارگه (؟) فتاد از پای
دید لشکرگهی و جست از جای .
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشکرگه دل .
چون که به لشکرگه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است .
به لشکرگهش برد و بر خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست .