لرزلرزان
لغتنامه دهخدا
لرزلرزان . [ ل َ ل َ ](نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش . مرتعش :
گرفتار و دل زو شده ناامید
روان لرزلرزان به کردار بید.
تنش لرزلرزان به کردار بید
دل از جان شیرین شده ناامید.
به پاسخ سخن لرزلرزان شنید
زروان گنهکاری آمد پدید.
بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست .
رخش زرد گشته هم از بیم شاه
تنش لرزلرزان و دل پرگناه .
سیاوش به پرده درآمد به درد
تنش لرز لرزان و رخساره زرد.
کمان را به زه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس .
همی لرزلرزان شده دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه .
گرفتار و دل زو شده ناامید
روان لرزلرزان به کردار بید.
تنش لرزلرزان به کردار بید
دل از جان شیرین شده ناامید.
به پاسخ سخن لرزلرزان شنید
زروان گنهکاری آمد پدید.
بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست .
رخش زرد گشته هم از بیم شاه
تنش لرزلرزان و دل پرگناه .
سیاوش به پرده درآمد به درد
تنش لرز لرزان و رخساره زرد.
کمان را به زه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس .
همی لرزلرزان شده دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه .