لختی
لغتنامه دهخدا
لختی . [ ل َ ] (ق ) (از: لخت + «ی » نکره ) یک لخت . مقداری . اندازه ای . قدری . کمی . پاره ای . بخشی . بعضی . جزئی . قطعه ای . اندکی . مبلغی :
با خردمند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
هر که بخورد و بداداز آنچه بیلفخت .
و مردمان وی همه چون زنگیانند لکن لختی به مردمی نزدیکترند. (حدود العالم ).
خورشها فرستاد و لختی نبید
همان بویها نرگس و شنبلید.
ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت .
بیاسود لختی چو دید آنچه دید
شب تیره خفتان ز بر درکشید.
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندرکشید.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی .
ز گردون و از تیغها شد غمی
بزور اندرآورد لختی کمی .
از آن خواب بد شد دل من غمی
به مغز اندرآورد لختی کمی .
سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیکخواه
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود.
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت .
به بیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود.
گر ایدون که باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ .
به بیشه درون گرد برگشت شاه
همی کرد هر جای لختی نگاه .
سیاوش به اسب دگر برنشست
بینداخت آن گوی لختی ز دست .
ز دینار لختی به هیشوی داد
از آن هدیه شد مرد گیرنده شاد.
سپهبد بدو گفت لختی شتاب (بشتاب )
بیاوردش از پیش افراسیاب .
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح و سواری به بابک نمود.
از آن شیر با شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.
کنون هست لختی چو روشن گلاب
بسرخی چو بیجاده در آفتاب .
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارسان سیاوش ببین .
خِرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان .
سیاوش از او خواست آمد پدید
ببایست لختی چمید و چرید.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سیمرغ لختی بسوخت .
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواند چندی سپاه .
چو لختی برآمد بر این روزگار
فروزنده شد دولت شهریار.
که لختی ز زورش ستاند همی
که رفتن بره برتواند همی .
نخواهم جز از نامه ٔ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان .
بیامد همانگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد لختی ز ده .
وزان آب لختی بسر برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندرآید به یال .
بگشتند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند.
تو گفتی که لختی فرومایه اند
ز گردنکشان کمترین پایه اند.
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب .
نهان شاه در خانه ٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا.
بر آوردگه رفت نیزه بگاشت
چو لختی بگردید و باره بداشت .
از آنکه نرگس لختی بچشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه .
شمار لختی از آن [اشک ] برتر از شمار حصی
عداد بعضی از آن برتر از عداد مطر.
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآمیزد و لختی بستیزد.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن .
بنه ٔ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بویا نشود.
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
لختی سلب زرد بر آن روی فتاده .
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش .
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو بر ماه سهیل یمنا.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمدکه تائب رأی زی صهبا کند.
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابدبر آن .
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختی بر برادر.
بوزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هرروز از آن لختی می خورم تا بدین بمانده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). از این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت . (تاریخ بیهقی ). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... و لختی بدین ماند، بیاورم . (تاریخ بیهقی ). من لختی ساکن تر گشتم و گفتم . (تاریخ بیهقی ). و وی برنشست بتاخت به امیر رسید و لختی براند و فصلی چند سخن گفتند. (تاریخ بیهقی ص 159). بوسهل دروقت برنشست و به درگاه رفت و آن ملطفها را سلطان بخواند و لختی ساکن تر شد. (تاریخ بیهقی ص 633). گفت شنودم که گنجهای خراسان را از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم . (تاریخ بیهقی ص 608). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی ص 410). خود لختی بدگمان شده بود از خواجه ٔ بزرگ احمد عبدالصمد. (تاریخ بیهقی ص 410). لختی فرورفتند ناگاه میخ آهنین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 198). لکن ایشان را به حرس فرستاده است تا لختی بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ص 167). یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص 329). امیر محمد نیز لختی خرسند گشت . (تاریخ بیهقی ص 64). در این اواخر که لختی مزاج او بگشت ... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی ص 73).
خوش آمدش و برشد بدان جایگاه
برآسود لختی در آن سایه گاه .
در آن شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود.
هر شب ز خونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی .
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست .
گر بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید.
و سر استخوان ران لختی برآمده است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و این سر که به قدم پیوسته است لختی میل بسوی زندرون دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لکن اگر اندر اول بیماری استفراغی اندک کرده شود به مسهلی که خلط غلیظ را لختی کمتر کند صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و خداوند علت اندر خانه ای نشیندکه بس روشن نباشد و لختی به تاریکی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و صواب آن باشد که مسافران آب شهر خویش لختی با خویشتن بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و زمین این ولایت [خوارزم ] لختی شوره دارد و بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اندر وی [در انار شیرین ] لختی بادناکی است ... و لختی تشنگی آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). از فراز و نشیب آن لختی پوییدم . (کلیله و دمنه ). لختی الحاح و لجاح کرد و وعید وتهدید در میان آورد. (سندبادنامه ص 109).
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت .
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی .
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرایی تکیه ٔ جاوید کرده .
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است .
مگر کآسوده تر گردم در این درد
تنور آتشم لختی شود سرد.
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید.
از این اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دل پرداز میگفت .
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت .
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتدبر سر ماه .
چو لختی قصه های خوش فروگفت
گرفته زلف دلبر خوش فروخفت .
حدیث بنده را با چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی .
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی .
زو طلب کن مرا که مغز من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست .
بآیین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
دست بسر برزد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست .
این سخن گفت و لختی اندوه خورد
وز درون برکشید بادی سرد.
چو لختی سخن گفت ازآن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم .
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و لختی غم بخورد.
گفت از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم ... لختی به اندیشه فرورفت . (گلستان سعدی ).
دی برسر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رُفتم .
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه .
خطیب اندر این لختی بیندیشید و گفت . (گلستان ). جمعوره ؛ لختی از قروت که سرش بلند باشد (یعنی توده ای از کشک ). (منتهی الارب ). جُمزه ؛ لختی از قروت . (منتهی الارب ).
با خردمند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
هر که بخورد و بداداز آنچه بیلفخت .
و مردمان وی همه چون زنگیانند لکن لختی به مردمی نزدیکترند. (حدود العالم ).
خورشها فرستاد و لختی نبید
همان بویها نرگس و شنبلید.
ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت .
بیاسود لختی چو دید آنچه دید
شب تیره خفتان ز بر درکشید.
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندرکشید.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی .
ز گردون و از تیغها شد غمی
بزور اندرآورد لختی کمی .
از آن خواب بد شد دل من غمی
به مغز اندرآورد لختی کمی .
سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیکخواه
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود.
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت .
به بیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود.
گر ایدون که باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ .
به بیشه درون گرد برگشت شاه
همی کرد هر جای لختی نگاه .
سیاوش به اسب دگر برنشست
بینداخت آن گوی لختی ز دست .
ز دینار لختی به هیشوی داد
از آن هدیه شد مرد گیرنده شاد.
سپهبد بدو گفت لختی شتاب (بشتاب )
بیاوردش از پیش افراسیاب .
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح و سواری به بابک نمود.
از آن شیر با شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.
کنون هست لختی چو روشن گلاب
بسرخی چو بیجاده در آفتاب .
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارسان سیاوش ببین .
خِرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان .
سیاوش از او خواست آمد پدید
ببایست لختی چمید و چرید.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سیمرغ لختی بسوخت .
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواند چندی سپاه .
چو لختی برآمد بر این روزگار
فروزنده شد دولت شهریار.
که لختی ز زورش ستاند همی
که رفتن بره برتواند همی .
نخواهم جز از نامه ٔ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان .
بیامد همانگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد لختی ز ده .
وزان آب لختی بسر برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندرآید به یال .
بگشتند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند.
تو گفتی که لختی فرومایه اند
ز گردنکشان کمترین پایه اند.
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب .
نهان شاه در خانه ٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا.
بر آوردگه رفت نیزه بگاشت
چو لختی بگردید و باره بداشت .
از آنکه نرگس لختی بچشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه .
شمار لختی از آن [اشک ] برتر از شمار حصی
عداد بعضی از آن برتر از عداد مطر.
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآمیزد و لختی بستیزد.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن .
بنه ٔ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بویا نشود.
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
لختی سلب زرد بر آن روی فتاده .
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش .
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو بر ماه سهیل یمنا.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمدکه تائب رأی زی صهبا کند.
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابدبر آن .
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختی بر برادر.
بوزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هرروز از آن لختی می خورم تا بدین بمانده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). از این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت . (تاریخ بیهقی ). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... و لختی بدین ماند، بیاورم . (تاریخ بیهقی ). من لختی ساکن تر گشتم و گفتم . (تاریخ بیهقی ). و وی برنشست بتاخت به امیر رسید و لختی براند و فصلی چند سخن گفتند. (تاریخ بیهقی ص 159). بوسهل دروقت برنشست و به درگاه رفت و آن ملطفها را سلطان بخواند و لختی ساکن تر شد. (تاریخ بیهقی ص 633). گفت شنودم که گنجهای خراسان را از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم . (تاریخ بیهقی ص 608). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی ص 410). خود لختی بدگمان شده بود از خواجه ٔ بزرگ احمد عبدالصمد. (تاریخ بیهقی ص 410). لختی فرورفتند ناگاه میخ آهنین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 198). لکن ایشان را به حرس فرستاده است تا لختی بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ص 167). یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص 329). امیر محمد نیز لختی خرسند گشت . (تاریخ بیهقی ص 64). در این اواخر که لختی مزاج او بگشت ... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی ص 73).
خوش آمدش و برشد بدان جایگاه
برآسود لختی در آن سایه گاه .
در آن شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود.
هر شب ز خونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی .
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست .
گر بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید.
و سر استخوان ران لختی برآمده است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و این سر که به قدم پیوسته است لختی میل بسوی زندرون دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لکن اگر اندر اول بیماری استفراغی اندک کرده شود به مسهلی که خلط غلیظ را لختی کمتر کند صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و خداوند علت اندر خانه ای نشیندکه بس روشن نباشد و لختی به تاریکی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و صواب آن باشد که مسافران آب شهر خویش لختی با خویشتن بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و زمین این ولایت [خوارزم ] لختی شوره دارد و بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اندر وی [در انار شیرین ] لختی بادناکی است ... و لختی تشنگی آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). از فراز و نشیب آن لختی پوییدم . (کلیله و دمنه ). لختی الحاح و لجاح کرد و وعید وتهدید در میان آورد. (سندبادنامه ص 109).
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت .
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی .
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرایی تکیه ٔ جاوید کرده .
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است .
مگر کآسوده تر گردم در این درد
تنور آتشم لختی شود سرد.
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید.
از این اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دل پرداز میگفت .
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت .
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتدبر سر ماه .
چو لختی قصه های خوش فروگفت
گرفته زلف دلبر خوش فروخفت .
حدیث بنده را با چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی .
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی .
زو طلب کن مرا که مغز من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست .
بآیین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
دست بسر برزد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست .
این سخن گفت و لختی اندوه خورد
وز درون برکشید بادی سرد.
چو لختی سخن گفت ازآن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم .
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و لختی غم بخورد.
گفت از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم ... لختی به اندیشه فرورفت . (گلستان سعدی ).
دی برسر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رُفتم .
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه .
خطیب اندر این لختی بیندیشید و گفت . (گلستان ). جمعوره ؛ لختی از قروت که سرش بلند باشد (یعنی توده ای از کشک ). (منتهی الارب ). جُمزه ؛ لختی از قروت . (منتهی الارب ).