لخت لخت
لغت‌نامه دهخدا
لخت لخت . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) پاره پاره . قطعه قطعه . چاک چاک . لت لت . بخش بخش :
ز نیروی مردان و از زخم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت .
زره شان درآمد همه لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت .
به زخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو برگ درخت .
بیابان بی آب و گرمای سخت
کزو مرغ گشتی به تن لخت لخت .
زبانشان شد از تشنگی لخت لخت
بتنگی فرازآمد آن کار سخت .
کمان کرد دونیم و زه لخت لخت
همیدون بینداخت در پیش تخت .
همی زد چنان گرز کز زخم سخت
درو قفل و زنجیر شد لخت لخت .
زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز
زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت .
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت .
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو میشود مغزها لخت لخت .
زمین را چنان درهم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شدلخت لخت .
از بسکه دست می گزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش .
|| (ق مرکب ) کم کم . اندک اندک :
میر همی برکشدش لخت لخت
و آخر کارش بدهد تاج و تخت .
تا برآید لخت لخت ازکوه میغ ماغ گون
آسمان آس گون از رنگ او گردد خلنگ .
همه چیزی ار بنگری لخت لخت
بسختی برون آید از جای سخت .
ز نیروی مردان و از زخم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت .
زره شان درآمد همه لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت .
به زخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو برگ درخت .
بیابان بی آب و گرمای سخت
کزو مرغ گشتی به تن لخت لخت .
زبانشان شد از تشنگی لخت لخت
بتنگی فرازآمد آن کار سخت .
کمان کرد دونیم و زه لخت لخت
همیدون بینداخت در پیش تخت .
همی زد چنان گرز کز زخم سخت
درو قفل و زنجیر شد لخت لخت .
زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز
زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت .
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت .
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو میشود مغزها لخت لخت .
زمین را چنان درهم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شدلخت لخت .
از بسکه دست می گزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش .
|| (ق مرکب ) کم کم . اندک اندک :
میر همی برکشدش لخت لخت
و آخر کارش بدهد تاج و تخت .
تا برآید لخت لخت ازکوه میغ ماغ گون
آسمان آس گون از رنگ او گردد خلنگ .
همه چیزی ار بنگری لخت لخت
بسختی برون آید از جای سخت .