لحظة
لغتنامه دهخدا
لحظة. [ ل َ ظَ ] (ع اِ) لحظه . یکبار نگاه کردن به گوشه ٔ چشم . || یک چشم بهم زدن . چشم زد. طرفه . دَم . آن :
گریزان دراین بیشه جستم پناه
رسیدستم این لحظه ایدر ز راه .
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم ز خدمتت پس از این .
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی ز می هشیار.
جانم ز تن جدا باد ارمن بهیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم .
صد فتح کنی بیشک و صد سال از این پس
در هند به هر لحظه ببینند اثر فتح .
گر قصد کنی چو وهم یک لحظه
از جابلقا رسد به جابلسا.
تراهر ساعتی از عزّ ملکی است
ترا هر لحظه ای از بخت جاه است .
بیمار که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه ). و آدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه ).
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدایی نیابی .
هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو
صد جان بهم فشانم و بر تو به نیم جو.
یک لحظه چون گوزنان هویی برآرم از جان
سگ جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد.
ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم
هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم .
گفتی نکنی خدمت سلطان نکنم نی
یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم .
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.
هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان سعدی ).
هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آیدزین منقطع لگامی .
ما یکدل و تو شرم نداری که برآیی
هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی .
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرومیدویدش به رخسار زرد.
بوسه دادن به روی یارچه سود
هم در آن لحظه کردنش بدرود.
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارائی .
به دروازه ٔ مرگ چون درشوند
به یک لحظه با هم برابر شوند.
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است .
لاغر و فربهند خلق جهان
کار عالم از این دو گونه بود
لاغر است آنکه او غمی دارد
فربه آنکس که غم در او نبود
من که هر لحظه ام غمی باشد
فربهم باز این چگونه بود
یادم آمد که این چنین باشد
کار هندو چو باژگونه بود.
و لحظه لحظه محبت اهل آن در درون دل و جان بنیاد می نهاد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 96). انفاص ؛ لحظه به لحظه بول ریختن گوسپند.
- لحظةً یا در لحظه ؛ فوراً. فی الفور. علی الفور.
- امثال :
سلطنت گر همه یک لحظه بود مغتنم است .
یک لحظه غافل گشتم و صد سال راهم دور شد . (ملک قمی ).
|| اشارت چشم . غمزه :
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی
صدبار به هر لحظه در کند شکسته .
|| چشم زخم .
گریزان دراین بیشه جستم پناه
رسیدستم این لحظه ایدر ز راه .
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم ز خدمتت پس از این .
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی ز می هشیار.
جانم ز تن جدا باد ارمن بهیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم .
صد فتح کنی بیشک و صد سال از این پس
در هند به هر لحظه ببینند اثر فتح .
گر قصد کنی چو وهم یک لحظه
از جابلقا رسد به جابلسا.
تراهر ساعتی از عزّ ملکی است
ترا هر لحظه ای از بخت جاه است .
بیمار که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه ). و آدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه ).
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدایی نیابی .
هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو
صد جان بهم فشانم و بر تو به نیم جو.
یک لحظه چون گوزنان هویی برآرم از جان
سگ جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد.
ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم
هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم .
گفتی نکنی خدمت سلطان نکنم نی
یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم .
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.
هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان سعدی ).
هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آیدزین منقطع لگامی .
ما یکدل و تو شرم نداری که برآیی
هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی .
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرومیدویدش به رخسار زرد.
بوسه دادن به روی یارچه سود
هم در آن لحظه کردنش بدرود.
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارائی .
به دروازه ٔ مرگ چون درشوند
به یک لحظه با هم برابر شوند.
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است .
لاغر و فربهند خلق جهان
کار عالم از این دو گونه بود
لاغر است آنکه او غمی دارد
فربه آنکس که غم در او نبود
من که هر لحظه ام غمی باشد
فربهم باز این چگونه بود
یادم آمد که این چنین باشد
کار هندو چو باژگونه بود.
و لحظه لحظه محبت اهل آن در درون دل و جان بنیاد می نهاد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 96). انفاص ؛ لحظه به لحظه بول ریختن گوسپند.
- لحظةً یا در لحظه ؛ فوراً. فی الفور. علی الفور.
- امثال :
سلطنت گر همه یک لحظه بود مغتنم است .
یک لحظه غافل گشتم و صد سال راهم دور شد . (ملک قمی ).
|| اشارت چشم . غمزه :
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی
صدبار به هر لحظه در کند شکسته .
|| چشم زخم .