لبیشه
لغتنامه دهخدا
لبیشه . [ ل َ ش َ / ش ِ ] (اِ) لویشه .لبیش . لبیشن . لواشه . محنک . حِناک . زیار. زوار. اماله ٔ لباشه و آن حلقه ٔ ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. (غیاث ) :
لبت از هجو در لبیشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام .
حنک الفرس ، لبیشه کرد اسب را.
- امثال :
لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند .
لبت از هجو در لبیشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام .
حنک الفرس ، لبیشه کرد اسب را.
- امثال :
لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند .