لامکان
لغتنامه دهخدا
لامکان . [ م َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای ) بی جای . بی مکان . بیرون جای . صقع باری تعالی . صقع واجب . ناکجاآباد :
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است .
محتاج به دانه ٔ زمین نیست
مرغی که به شاخ لامکان رفت .
لامکانی نی که در وهم آیدت
هر دمی در وی حیاتی زایدت .
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چارجو.
صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان .
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان .
میزند بر تن ز سوی لامکان
می نگنجد در فلک خورشید جان .
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست .
هر دو عالم گشته است اجزای تو
برتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان .
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقه ٔ ذکری است گرم از ذره در هر روزنی .
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ٔ ما رقص در بیرون مجمر میکند.
- لامکان بودن ؛ منزل معلوم و معین نداشتن .
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است .
محتاج به دانه ٔ زمین نیست
مرغی که به شاخ لامکان رفت .
لامکانی نی که در وهم آیدت
هر دمی در وی حیاتی زایدت .
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چارجو.
صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان .
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان .
میزند بر تن ز سوی لامکان
می نگنجد در فلک خورشید جان .
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست .
هر دو عالم گشته است اجزای تو
برتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان .
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقه ٔ ذکری است گرم از ذره در هر روزنی .
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ٔ ما رقص در بیرون مجمر میکند.
- لامکان بودن ؛ منزل معلوم و معین نداشتن .