لافیدن
لغتنامه دهخدا
لافیدن . [ دَ ] (مص ) لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن :
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف .
چه لافی که من یک چمانه بخوردم
چه فضل است پس مر ترا بر چمانه .
به غوغای نادان چه غره شوی
چه لافی که ما بر سر منبریم .
زین قد چو تیر و الف چه لافی
کاین زود شود چون کمان و چون لام .
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل برفته چیز چه نازی .
نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و میلافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنّارم .
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم .
ز جیب موسوی لافی و پس چون اُمّت موسی
نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی .
سکندر بدو گفت چندان ملاف
مران بیهده پیش مردان گزاف .
چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم .
زن ار سیم تن نی که روئین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است .
زر دو حرف است هر دو بی پیوند
زین پراکنده چند لافی چند.
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز.
یکی از عقل میلافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم .
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد.
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف .
چه لافی که من یک چمانه بخوردم
چه فضل است پس مر ترا بر چمانه .
به غوغای نادان چه غره شوی
چه لافی که ما بر سر منبریم .
زین قد چو تیر و الف چه لافی
کاین زود شود چون کمان و چون لام .
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل برفته چیز چه نازی .
نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و میلافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنّارم .
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم .
ز جیب موسوی لافی و پس چون اُمّت موسی
نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی .
سکندر بدو گفت چندان ملاف
مران بیهده پیش مردان گزاف .
چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم .
زن ار سیم تن نی که روئین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است .
زر دو حرف است هر دو بی پیوند
زین پراکنده چند لافی چند.
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز.
یکی از عقل میلافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم .
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد.