لاف
لغتنامه دهخدا
لاف . (اِ) اسم از لافیدن . خودستائی به دروغ . به تازی صلف بود و به پارسی خویشتن ستودن . (لغت نامه ٔ اسدی ). صَلف . (دهار).تصلّف . دعوی باطل . گزاف . (دهار). تیه . (منتهی الارب ). کلام فضول و عبارت گشاده و خویشتن ستائی و خودنمائی باشد. (برهان ). سخن زیاده از حد و دعوی بی اصل و با لفظ زدن و پیمودن مستعمل است . (آنندراج ) :
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال وماه
بدیدم من آن خانه ٔ محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمد پاره ٔ ترکمانی سیاه .
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف .
نگوئیم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف .
هزینه مکن سیمت از بهر لاف
به بیهوده مپرا کن اندرگزاف .
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی .
بگیتی نماند همان مرد لاف
که بپراکند خواسته بر گزاف .
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود...
چهارم براند سخن از گزاف
ز بیدانشان مزد جوید به لاف .
تو چندین چه رانی سخن بر گزاف
ز دارا شدستی خداوندلاف .
هر آنکس که راند سخن بر گزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف
به گاهی که تنها شوددر نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت .
هزینه شمر سیم کز بهر لاف
به بیهوده بپراگند بر گزاف
هم اندرزمان چون گشاید سخن
به پیش آرد آن لافهای کهن .
بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم
طره ٔ خاتون صبح بر تتق روزگار.
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ .
ماه تمام داشت بروی تو لاف حسن
زد وقت صبحگاه بر او خنده آفتاب .
کند کم دراین رسته ٔ دیرپای
نکوهنده لاف (؟) فروشنده رای .
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی و لاف و آنهمه ژاژ.
فزاینده شان خوبی از نام و لاف
سراینده شان از گلو زندواف .
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بیشک یکروز لاف و لامش را.
جود از ابر و لاف از رعد است .
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی .
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری .
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از این سرگذشتنی است .
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی .
نه مرد لافم خاقانی سخن بافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم .
فخر من بنده ز خاک در احمد بیند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت
نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو.
هستم عطارد این دو قصیده دوپیکر است
لاف عطاردت ز دوپیکر نکوتر است .
لاف ز سرپنجه کار شیرعرین است .
تندرستی و ایمنی وکفاف
این سه مایه است و آن دگر همه لاف .
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی .
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف .
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیار لاف .
گفت اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که پنجاه مرد را جواب دهم ... و مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت . (گلستان ).
آب که میلش همه با پستی است
در پریش لاف زبردستی است .
کرم اینست رفته قاف به قاف
بی سؤال و جواب و منت و لاف .
- امثال :
لاف در غربت آواز در بازار مسگران
لاف در غربت آواز (یا گزاف ) درآسیا . (جامع التمثیل ).
لاف کار اجلاف است . (جامعالتمثیل ).
|| بی حیائی . (برهان ). کلمه ٔ لاف مزید مؤخر برخی کلمات واقع شود و افاده ٔ معانی خاص کند: دست لاف . زندلاف . بسیار لاف :
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبوربی مغز و بسیار لاف .
|| جنگ . (فهرست ولف ) :
وز آنسو که لهراسپ شد جنگجوی
الانان و آن در سپارم بدوی
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف .
|| سخن :
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
جز خواب ندید کس مصاف من و تو.
|| دعوی .ادّعا :
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم .
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال وماه
بدیدم من آن خانه ٔ محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمد پاره ٔ ترکمانی سیاه .
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف .
نگوئیم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف .
هزینه مکن سیمت از بهر لاف
به بیهوده مپرا کن اندرگزاف .
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی .
بگیتی نماند همان مرد لاف
که بپراکند خواسته بر گزاف .
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود...
چهارم براند سخن از گزاف
ز بیدانشان مزد جوید به لاف .
تو چندین چه رانی سخن بر گزاف
ز دارا شدستی خداوندلاف .
هر آنکس که راند سخن بر گزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف
به گاهی که تنها شوددر نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت .
هزینه شمر سیم کز بهر لاف
به بیهوده بپراگند بر گزاف
هم اندرزمان چون گشاید سخن
به پیش آرد آن لافهای کهن .
بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم
طره ٔ خاتون صبح بر تتق روزگار.
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ .
ماه تمام داشت بروی تو لاف حسن
زد وقت صبحگاه بر او خنده آفتاب .
کند کم دراین رسته ٔ دیرپای
نکوهنده لاف (؟) فروشنده رای .
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی و لاف و آنهمه ژاژ.
فزاینده شان خوبی از نام و لاف
سراینده شان از گلو زندواف .
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بیشک یکروز لاف و لامش را.
جود از ابر و لاف از رعد است .
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی .
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری .
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از این سرگذشتنی است .
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی .
نه مرد لافم خاقانی سخن بافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم .
فخر من بنده ز خاک در احمد بیند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت
نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو.
هستم عطارد این دو قصیده دوپیکر است
لاف عطاردت ز دوپیکر نکوتر است .
لاف ز سرپنجه کار شیرعرین است .
تندرستی و ایمنی وکفاف
این سه مایه است و آن دگر همه لاف .
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی .
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف .
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیار لاف .
گفت اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که پنجاه مرد را جواب دهم ... و مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت . (گلستان ).
آب که میلش همه با پستی است
در پریش لاف زبردستی است .
کرم اینست رفته قاف به قاف
بی سؤال و جواب و منت و لاف .
- امثال :
لاف در غربت آواز در بازار مسگران
لاف در غربت آواز (یا گزاف ) درآسیا . (جامع التمثیل ).
لاف کار اجلاف است . (جامعالتمثیل ).
|| بی حیائی . (برهان ). کلمه ٔ لاف مزید مؤخر برخی کلمات واقع شود و افاده ٔ معانی خاص کند: دست لاف . زندلاف . بسیار لاف :
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبوربی مغز و بسیار لاف .
|| جنگ . (فهرست ولف ) :
وز آنسو که لهراسپ شد جنگجوی
الانان و آن در سپارم بدوی
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف .
|| سخن :
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
جز خواب ندید کس مصاف من و تو.
|| دعوی .ادّعا :
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم .
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.