لاشی
لغتنامه دهخدا
لاشی ٔ. [ ش َی ْءْ ] (ع ص مرکب ) (از: لا + شی ٔ) هیچ . مقابل شی ٔ. ناچیز. نچیز. نیست . معدوم . (آنندراج ) (در تداول شعرا گاهی بدون همزه استعمال شود) :
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن بفضول آمد و بدگوی بگفتار.
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شی ٔ است همچو لاشی ٔ و لاشی بود چو شی .
گر چیز نیستند برون از مزاج تن
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند
ور لاشیند فعل نیاید ز چیز نه
وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند.
باشم گستاخ وار با تو، که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری .
خواب احمق لایق عقل وی است
همچو او بی قیمت است و لاشی است .
گرچه این جمله جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است .
- لاشی ٔ شدن ، لاشی ٔ محض شدن ؛ هیچ نداشتن . بی چیز و فقیر شدن ، بی چیزی تمام شدن .
- لا شی ٔ محض ؛ سخت بی چیز. که هیچ ندارد از مال .
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن بفضول آمد و بدگوی بگفتار.
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شی ٔ است همچو لاشی ٔ و لاشی بود چو شی .
گر چیز نیستند برون از مزاج تن
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند
ور لاشیند فعل نیاید ز چیز نه
وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند.
باشم گستاخ وار با تو، که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری .
خواب احمق لایق عقل وی است
همچو او بی قیمت است و لاشی است .
گرچه این جمله جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است .
- لاشی ٔ شدن ، لاشی ٔ محض شدن ؛ هیچ نداشتن . بی چیز و فقیر شدن ، بی چیزی تمام شدن .
- لا شی ٔ محض ؛ سخت بی چیز. که هیچ ندارد از مال .