قلندری
لغتنامه دهخدا
قلندری . [ ق َ ل َ دَ ] (حامص ) شغل وحرفه ٔ قلندر. صفت قلندر. چگونگی قلندر :
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه ٔ می ز ماه تا ماهی به .
پندحکیم بیش از این در من اثر نمیکند
کیست که برزند یکی زمزمه ٔ قلندری .
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت .
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که سر بتراشد قلندری داند.
- قلندری وار ؛ بسان قلندری . بمانند قلندری :
ساقی قدحی قلندری وار
درده بمباشران هشیار.
|| قسمی خیمه ٔ خرد. قسمی از چادر و خیمه ٔ یک دیرکی . (ناظم الاطباء).
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه ٔ می ز ماه تا ماهی به .
پندحکیم بیش از این در من اثر نمیکند
کیست که برزند یکی زمزمه ٔ قلندری .
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت .
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که سر بتراشد قلندری داند.
- قلندری وار ؛ بسان قلندری . بمانند قلندری :
ساقی قدحی قلندری وار
درده بمباشران هشیار.
|| قسمی خیمه ٔ خرد. قسمی از چادر و خیمه ٔ یک دیرکی . (ناظم الاطباء).