قلاش
لغتنامه دهخدا
قلاش . [ ق َل ْ لا ] (ص ) زیرک حیله گر. این کلمه فارسی است زیرا در کلام عرب شین پس از لام وجود ندارد. (اقرب الموارد). مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و ازکائنات مجرد را گویند. (برهان ) (آنندراج ). مکار و میخواره و باده پرست و خراباتی و مقیم در میکده . (ناظم الاطباء). دزی (ج 2 ص 395) نویسد: قلاش فارسی به معنی حیله گر و مزور. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
سِرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو
دیده ٔ بینا نداری راه درویشان مبین .
نیست قلاشی چو تو و نیست ناپاکی چو من
عاشق ناپاک باید دلبر قلاش را.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند.
حرام زاده سر و شوخ چشمم و قلاش
فسادپیشه و محراب کوبم و دکاک .
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود راقلاش شوخ و شنگ .
درد در کاسه کن که قلاشم
دست بر کیسه نه که طرارم .
پنج قلاشیم در بیغوله ای
با حریفی که ربابی خوش زند.
کمال خط خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر و قلاش .
ساقی بیار جامی وز خلوتم برون کش
تا دربه در بگردم قلاش ولاابالی .
سِرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو
دیده ٔ بینا نداری راه درویشان مبین .
نیست قلاشی چو تو و نیست ناپاکی چو من
عاشق ناپاک باید دلبر قلاش را.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند.
حرام زاده سر و شوخ چشمم و قلاش
فسادپیشه و محراب کوبم و دکاک .
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود راقلاش شوخ و شنگ .
درد در کاسه کن که قلاشم
دست بر کیسه نه که طرارم .
پنج قلاشیم در بیغوله ای
با حریفی که ربابی خوش زند.
کمال خط خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر و قلاش .
ساقی بیار جامی وز خلوتم برون کش
تا دربه در بگردم قلاش ولاابالی .