قصة
لغتنامه دهخدا
قصة. [ ق ِص ْ ص َ ] (ع اِ)گچ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَصّة شود. || حال . (منتهی الارب ). || خبر. (منتهی الارب ). شان . (اقرب الموارد). || کار. (منتهی الارب ). || حدیث . داستانی که نوشته شود. ج ، قِصَص ، و اقاصیص . (اقرب الموارد). || گزارش . || سرگذشت . (آنندراج ). وبا لفظ پرداختن و کردن و دادن و برداشتن و پیمودن وخواندن و ریختن مستعمل است . (آنندراج ) :
زاهدا با من بپیماقصه ٔ پیمان که من
از پی پیمانه ای صد عهد و پیمان بشکنم .
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به گریه های غریبانه قصه پردازم .
قصه ٔ درد تو بر اهل جنون میریزم
عشق میگویم و خون بر سر خون میریزم .
به شاه جهان قصه برداشتند
که ترکان چنین رایت افراشتند.
بخندید صراف آزادمرد
وزآمیزش زر بدو قصه کرد.
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
کیست کو را ز ما خبر گوید
شاه را قصه ٔ گدای دهد.
ارسطوی بیداردل را بخواند
وزین در بسی قصه با او براند.
زاهدا با من بپیماقصه ٔ پیمان که من
از پی پیمانه ای صد عهد و پیمان بشکنم .
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به گریه های غریبانه قصه پردازم .
قصه ٔ درد تو بر اهل جنون میریزم
عشق میگویم و خون بر سر خون میریزم .
به شاه جهان قصه برداشتند
که ترکان چنین رایت افراشتند.
بخندید صراف آزادمرد
وزآمیزش زر بدو قصه کرد.
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
کیست کو را ز ما خبر گوید
شاه را قصه ٔ گدای دهد.
ارسطوی بیداردل را بخواند
وزین در بسی قصه با او براند.