قربانی
لغتنامه دهخدا
قربانی . [ق ُ ] (حامص ) قربان شدن . به گرد سر کسی گردیدن . (مجموعه ٔ مترادفات ). رجوع به قربان شدن شود :
درچراگاه پناه تو به هر عید گریخت
نشد از خنجر مریخ حمل قربانی .
|| (ص نسبی ، اِ) کسی که قربان شده باشد. کسی که جان خود را در راه کسی یاعقیده ای از دست داده باشد. || گوسفندی که در عید قربان ذبح شود :
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی .
فدای جان تو گر من تلف شوم چه شود
برای عید بود گوسفند قربانی .
کحل غیرت کرده خوش قربانیان تیزبین
وه چه دید آن کس که در کسب بلا تقصیر کرد.
ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگوی
زنده برگشتن ز کوی دوست شرط عشق نیست .
درچراگاه پناه تو به هر عید گریخت
نشد از خنجر مریخ حمل قربانی .
|| (ص نسبی ، اِ) کسی که قربان شده باشد. کسی که جان خود را در راه کسی یاعقیده ای از دست داده باشد. || گوسفندی که در عید قربان ذبح شود :
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی .
فدای جان تو گر من تلف شوم چه شود
برای عید بود گوسفند قربانی .
کحل غیرت کرده خوش قربانیان تیزبین
وه چه دید آن کس که در کسب بلا تقصیر کرد.
ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگوی
زنده برگشتن ز کوی دوست شرط عشق نیست .