قدم زدن
لغتنامه دهخدا
قدم زدن . [ ق َ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از راه رفتن . (آنندراج ). آهسته راه رفتن نه برای کاری بلکه تنها برای گشتن . راه رفتن که قصدی در آن جز خود راه رفتن نباشد :
مردیم یک نگاه به پرسش قدم نزد
صد جان فدای چشم تو خوش بی مروت است .
خضر پنداری قدم زد در همه روی زمین
یا مسیحا در دماغ خاک بادی در دمید.
- قدم برون زدن از خود ؛ خارج شدن از خود. خودی را ترک گفتن . ترک خودی کردن :
سعدی ز خودبرون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد.
مردیم یک نگاه به پرسش قدم نزد
صد جان فدای چشم تو خوش بی مروت است .
خضر پنداری قدم زد در همه روی زمین
یا مسیحا در دماغ خاک بادی در دمید.
- قدم برون زدن از خود ؛ خارج شدن از خود. خودی را ترک گفتن . ترک خودی کردن :
سعدی ز خودبرون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد.