قاهر
لغتنامه دهخدا
قاهر. [ هَِ ] (ع ص ) شکننده ٔ کامها. (مهذب الاسماء). چیره . غالب . مقهورکننده . (مهذب الاسماء) :
قوی کننده ٔ دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار.
در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر نباشد. (تاریخ بیهقی ). باید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب . (تاریخ بیهقی ).
بر اهل بدعتی به سخن غالب
بر مال و نعمتی به سخا قاهر.
وجودش بر همه موجود قاهر
نشانش بر همه بیننده ظاهر.
قوی کننده ٔ دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار.
در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر نباشد. (تاریخ بیهقی ). باید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب . (تاریخ بیهقی ).
بر اهل بدعتی به سخن غالب
بر مال و نعمتی به سخا قاهر.
وجودش بر همه موجود قاهر
نشانش بر همه بیننده ظاهر.