قامت
لغتنامه دهخدا
قامت . [ م َ ] (ع اِ) قامة. قد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اندام . (ناظم الاطباء). بالا. بالای مردم . (مهذب الاسماء). رعنا و موزون از صفات آن است : قامت موزون . قامت رعنا. شمع، الف ، شجر، درخت ، لوا، خط استوا، نرگس ، از تشبیهات آن است . و با لفظ راست کردن ، برافراختن ، خم کردن استعمال میشود. (آنندراج ) :
چون پست بودت قامت دانش
چون سروچه سود مر ترا بالا.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان از آنک
چون بت با قامت و بی قیمت است .
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو دال .
قیمتم از قامتم افزونتر است
دورم از این دائره بیرون تر است .
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین .
بر شاپور شد بی صبر و سامان
به قامت چون سهی سروی خرامان .
رخسار و قامتش بطریق مناسبت
ماه شب چهارده و خط استوا است .
اینکه تو داری قیامت است نه قامت
وین نه تبسم که معجز است و کرامت .
بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد.
ای ماه سروقامت شکرانه ٔ سلامت
از حال زیردستان می پرس گاهگاهی .
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت ، عنبر است آن یا عبیر.
آمد آن شوخ به سیر چمن و نرگس مست
جلوه ٔ قامت او دید و سر افکند به پیش .
به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو
ز جای خود برود سرو اگرچه پابرجاست .
از آب و گل غرض شجر قامت تو بود
عالم نداد بهتر از این حاصل دگر.
پیشتر زانکه دهد خامه بدستش استاد
الف قامت او مشق قیامت میکرد.
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا.
بعزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بیطاقتی چون خار آویزد بدامانش .
آویخته شقه از ملاحت
برماهچه ٔ لوای قامت .
بنای قامتم را نو گلی زیر و زبر دارد
که شمع قامتش پروا نه از تاب کمر دارد.
|| چرخ چاه مع آلات و تمام ساخت وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، قِیَم . (منتهی الارب ). لیث آرد: چیزی است که به اندازه ٔ اندام یک مرد بر کنار چاه سازند و چرخ چاه را در آن قرار دهند و هر چیز که به همین اندازه از سطح زمین بالا آید آن را قامه گویند. جمع آن قیم است . ازهری در رد وی گوید: آنچه لیث درباره ٔ قامت گوید نادرست است و قامت نزد عرب چرخ چاه است که بوسیله ٔ آن آب از چاه کشند. (معجم البلدان ج 7 ص 19). || اقامه . (ناظم الاطباء). اذان خفیف که پس از اذان گویند. (السامی فی الاسامی ) :
چه داری عزم چندین استقامت
که هم روزی برآید بانگ قامت .
آن مؤذن سرخ چشم سرمست
قامت بسر زبان برآورد.
چون پست بودت قامت دانش
چون سروچه سود مر ترا بالا.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان از آنک
چون بت با قامت و بی قیمت است .
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو دال .
قیمتم از قامتم افزونتر است
دورم از این دائره بیرون تر است .
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین .
بر شاپور شد بی صبر و سامان
به قامت چون سهی سروی خرامان .
رخسار و قامتش بطریق مناسبت
ماه شب چهارده و خط استوا است .
اینکه تو داری قیامت است نه قامت
وین نه تبسم که معجز است و کرامت .
بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد.
ای ماه سروقامت شکرانه ٔ سلامت
از حال زیردستان می پرس گاهگاهی .
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت ، عنبر است آن یا عبیر.
آمد آن شوخ به سیر چمن و نرگس مست
جلوه ٔ قامت او دید و سر افکند به پیش .
به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو
ز جای خود برود سرو اگرچه پابرجاست .
از آب و گل غرض شجر قامت تو بود
عالم نداد بهتر از این حاصل دگر.
پیشتر زانکه دهد خامه بدستش استاد
الف قامت او مشق قیامت میکرد.
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا.
بعزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بیطاقتی چون خار آویزد بدامانش .
آویخته شقه از ملاحت
برماهچه ٔ لوای قامت .
بنای قامتم را نو گلی زیر و زبر دارد
که شمع قامتش پروا نه از تاب کمر دارد.
|| چرخ چاه مع آلات و تمام ساخت وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، قِیَم . (منتهی الارب ). لیث آرد: چیزی است که به اندازه ٔ اندام یک مرد بر کنار چاه سازند و چرخ چاه را در آن قرار دهند و هر چیز که به همین اندازه از سطح زمین بالا آید آن را قامه گویند. جمع آن قیم است . ازهری در رد وی گوید: آنچه لیث درباره ٔ قامت گوید نادرست است و قامت نزد عرب چرخ چاه است که بوسیله ٔ آن آب از چاه کشند. (معجم البلدان ج 7 ص 19). || اقامه . (ناظم الاطباء). اذان خفیف که پس از اذان گویند. (السامی فی الاسامی ) :
چه داری عزم چندین استقامت
که هم روزی برآید بانگ قامت .
آن مؤذن سرخ چشم سرمست
قامت بسر زبان برآورد.