قافله سالار
لغتنامه دهخدا
قافله سالار. [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله :
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد از طه .
غنچه را چون دل تأثیر جرس میسازد
که چمن قافله سالار کند بوی ترا.
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد از طه .
غنچه را چون دل تأثیر جرس میسازد
که چمن قافله سالار کند بوی ترا.