قار
لغتنامه دهخدا
قار. (ترکی ، اِ) برف . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ) :
چشم این دائم سپید از اشک حسرت همچو قار
روی آن دائم سیاه از آه محنت همچو قیر.
تا چو قیر است و قار در شب و روز
ساحت و عرصه ٔ قفار و بحار
روز خصمت سیاه باد چو قیر
روی بختت سپید باد چو قار.
همیشه تا که به تازی مطر بود باران
چنانکه برف بودبر زبان ترکی قار
دل موافق رایت چو برف باد سپید
رخ مخالف جاهت سیاه باد چو قار.
|| (ص ) سپید. (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) سپیدی .
چشم این دائم سپید از اشک حسرت همچو قار
روی آن دائم سیاه از آه محنت همچو قیر.
تا چو قیر است و قار در شب و روز
ساحت و عرصه ٔ قفار و بحار
روز خصمت سیاه باد چو قیر
روی بختت سپید باد چو قار.
همیشه تا که به تازی مطر بود باران
چنانکه برف بودبر زبان ترکی قار
دل موافق رایت چو برف باد سپید
رخ مخالف جاهت سیاه باد چو قار.
|| (ص ) سپید. (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) سپیدی .