فیروزی
لغتنامه دهخدا
فیروزی . (حامص ) پیروز بودن ، یا پیروز شدن . فتح . نصرت . نجح . ظفر. فوز. کامیابی . کام . موفقیت . (یادداشت مؤلف ) :
زویسه به قارن رسید آگهی
که آمد به فیروزی و فرهی .
چو بگذشت یک چند از نامدار
به فیروزی و دولت شهریار.
تو را باد فیروزی و فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی .
درآمد تو را روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران .
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال .
به بخارا رفت و به فراغ دل و فیروزی بخت بر تخت مملکت خویش قرار گرفت .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
صبوری نامه ٔ فیروزی آمد
قویتر پایه ٔ بهروزی آمد.
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی .
ترکیب ها:
- فیروزی بخشیدن . فیروزی دادن . فیروزی رسان . فیروزی مند. فیروزی یافتن . رجوع به هر یک از این کلمات شود.
زویسه به قارن رسید آگهی
که آمد به فیروزی و فرهی .
چو بگذشت یک چند از نامدار
به فیروزی و دولت شهریار.
تو را باد فیروزی و فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی .
درآمد تو را روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران .
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال .
به بخارا رفت و به فراغ دل و فیروزی بخت بر تخت مملکت خویش قرار گرفت .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
صبوری نامه ٔ فیروزی آمد
قویتر پایه ٔ بهروزی آمد.
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی .
ترکیب ها:
- فیروزی بخشیدن . فیروزی دادن . فیروزی رسان . فیروزی مند. فیروزی یافتن . رجوع به هر یک از این کلمات شود.