فکرت
لغتنامه دهخدا
فکرت . [ ف ِ رَ ] (ع اِ) فکرة. رجوع به فکرة شود. || اندیشه .ج ، فِکَر. (فرهنگ فارسی معین ) : چنان دید امیرالمؤمنین به فطرت تیز و فکرت صافی که بگرداند خاطر خود را از جزع بر این مصیبت ها. (تاریخ بیهقی ).
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بود پرّ کبوتر.
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچنان در جنب دریا ساغر است .
از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم
همی نیاید فکرت ، همی نگنجد خواب .
در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رای ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه ). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی . (کلیله و دمنه ). و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گورفکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه ).
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی
برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر.
گوهر خود بردهد خاطر من همچو تیغ
زاده ٔ خود پرورد فکرت من چون بحار.
سخن به است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر ازاسما.
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
جواهربخش فکرتهای باریک
بروزآرنده ٔ شبهای تاریک .
فاتحه ٔ فکرت و ختم سخن
نام خدای است ، بر او ختم کن .
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.
دیشب گله ٔ زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی ، بگذر زین فکرت سودایی .
- به فکرت فرورفتن ؛ به فکرفرورفتن . فکر کردن . اندیشیدن : زمانی به فکرت فرورفت و گفت ... (گلستان ).
- در فکرت فرورفتن ؛ به فکر فرورفتن : شیخ در فکرت زمانی فرورفت . (گلستان سعدی ).
- سر به فکرت فروبردن ؛ فکر کردن . اندیشه کردن :
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
- فکرت انگیز ؛ آنچه آدمی را به فکر فروبرد. خیال انگیز :
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکرریز.
- فکرت کردن ؛ فکر کردن . اندیشیدن :
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بود پرّ کبوتر.
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچنان در جنب دریا ساغر است .
از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم
همی نیاید فکرت ، همی نگنجد خواب .
در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رای ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه ). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی . (کلیله و دمنه ). و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گورفکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه ).
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی
برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر.
گوهر خود بردهد خاطر من همچو تیغ
زاده ٔ خود پرورد فکرت من چون بحار.
سخن به است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر ازاسما.
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
جواهربخش فکرتهای باریک
بروزآرنده ٔ شبهای تاریک .
فاتحه ٔ فکرت و ختم سخن
نام خدای است ، بر او ختم کن .
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.
دیشب گله ٔ زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی ، بگذر زین فکرت سودایی .
- به فکرت فرورفتن ؛ به فکرفرورفتن . فکر کردن . اندیشیدن : زمانی به فکرت فرورفت و گفت ... (گلستان ).
- در فکرت فرورفتن ؛ به فکر فرورفتن : شیخ در فکرت زمانی فرورفت . (گلستان سعدی ).
- سر به فکرت فروبردن ؛ فکر کردن . اندیشه کردن :
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
- فکرت انگیز ؛ آنچه آدمی را به فکر فروبرد. خیال انگیز :
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکرریز.
- فکرت کردن ؛ فکر کردن . اندیشیدن :
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار.