فهم کردن
لغتنامه دهخدا
فهم کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دریافتن . فهمیدن . درک کردن . (یادداشت مؤلف ) :
سخن ها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست .
گفتش ای شاه جهان بی زوال
فهم کژ کرد و نمود اورا خیال .
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز فاش را.
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را به دشواری آمد به گوش ؟
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی .
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام .
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
رجوع به فهم شود.
سخن ها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست .
گفتش ای شاه جهان بی زوال
فهم کژ کرد و نمود اورا خیال .
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز فاش را.
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را به دشواری آمد به گوش ؟
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی .
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام .
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
رجوع به فهم شود.