فنگ
لغتنامه دهخدا
فنگ .[ ف َ ] (اِ) زالو. زلو. (فرهنگ فارسی معین ). کرمی بود بزرگ و سبز، گاه دراز شود و گاه کوتاه . (اسدی ). خونجو. زالو. زلو. زرو. (یادداشت مؤلف ) :
بماندستم دلتنگ ، به خانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ .
|| فلاکت و پریشانی و بی سروسامانی . || نباتی را گویند که بسیار تلخ است ، و آن را به عربی حنظل خوانند. (برهان ). حنظل . (فرهنگ فارسی معین ). هندوانه ٔ ابوجهل . || غر. فنج .دبه خایگی . (یادداشت مؤلف ). باد فتق :
ای غریری اگر این باد که اندر سرم است
راه یابد سوی خایه کندم گند به فنگ .
بماندستم دلتنگ ، به خانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ .
|| فلاکت و پریشانی و بی سروسامانی . || نباتی را گویند که بسیار تلخ است ، و آن را به عربی حنظل خوانند. (برهان ). حنظل . (فرهنگ فارسی معین ). هندوانه ٔ ابوجهل . || غر. فنج .دبه خایگی . (یادداشت مؤلف ). باد فتق :
ای غریری اگر این باد که اندر سرم است
راه یابد سوی خایه کندم گند به فنگ .