فلاح
لغتنامه دهخدا
فلاح . [ ف َ ] (ع اِ) طعام سحری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِمص ) باقیماندگی در خیر و نیکویی . (از اقرب الموارد). || زیست . (منتهی الارب ). || رستگاری . (منتهی الارب ). فوز و نجات . (از اقرب الموارد) :
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری .
هم خزانه ٔ فتوح بگشاید
هم نشانه ٔ فلاح بفرستد.
قصد ما ستر است و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح .
کار تقوی دارد و دین و صلاح
که از او باشد به دو عالم فلاح .
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست .
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری .
هم خزانه ٔ فتوح بگشاید
هم نشانه ٔ فلاح بفرستد.
قصد ما ستر است و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح .
کار تقوی دارد و دین و صلاح
که از او باشد به دو عالم فلاح .
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست .