فغفور
لغتنامه دهخدا
فغفور. [ ف َ ] (اِ مرکب ) پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان ). لقب پادشاهان چین و کلمه ٔ پارسی است ، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف ). بغپور. (فرهنگ فارسی معین ) :
چو آگاهی آمد به فغفور از این
که آمد فرستاده ای سوی چین .
نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چین و نه سالار سند.
بر آن دوستی نیز بیشی کنم
ابا دخت فغفور خویشی کنم .
روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی .
قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن
خاقان رکابدار تو،فغفور پرده دار.
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این پسنده دلیران کین .
کمین بنده ٔ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین .
باغ چو ارتنگ چین نماید خرم
زآنک بدان خرمی خرامد فغفور.
دین سره نقدی است به شیطان مده
یاره ٔ فغفور به سگبان مده .
خداوندی که چون خاقان و فغفور
بصد حاجت دری بوسندش از دور.
نبودم تحفه ٔ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور.
|| گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود :
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ز دولتخانه ٔ این هفت فغفور
سخن را تازه تر کردند منشور.
چو آگاهی آمد به فغفور از این
که آمد فرستاده ای سوی چین .
نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چین و نه سالار سند.
بر آن دوستی نیز بیشی کنم
ابا دخت فغفور خویشی کنم .
روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی .
قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن
خاقان رکابدار تو،فغفور پرده دار.
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این پسنده دلیران کین .
کمین بنده ٔ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین .
باغ چو ارتنگ چین نماید خرم
زآنک بدان خرمی خرامد فغفور.
دین سره نقدی است به شیطان مده
یاره ٔ فغفور به سگبان مده .
خداوندی که چون خاقان و فغفور
بصد حاجت دری بوسندش از دور.
نبودم تحفه ٔ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور.
|| گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود :
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ز دولتخانه ٔ این هفت فغفور
سخن را تازه تر کردند منشور.