فغان
لغتنامه دهخدا
فغان . [ف َ ] (صوت ) افغان . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تأسف ، یعنی آه ، دریغا، دردا. (ناظم الاطباء). ای فریاد. ای وای . امان :
فغان از این غراب بین و وای او
که در نوا فگندمان نوای او.
چه گویم ای رسول هجرگویم
فغان ما را از این ناخوش فغانت .
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند، گه شیشه بازی .
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان .
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
|| (اِ) ناله و فریاد و زاری . (ناظم الاطباء). نفیر. (از فرهنگ اسدی ):
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عُقد.
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ .
فغانش ز ایوان به کیوان رسید
همی زار بگریست هر کآن شنید.
در هیچ جایی از شهر نبود که در آنجا فریاد و فغان بلند نشد.(تاریخ بیهقی ).
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه .
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست .
نرسد ناله ٔ سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر درد است فغانش .
- بفغان ؛ در حال ناله و فریاد. فریادکنان :
ما را رمه بانی است نه زو در رمه آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است .
- بفغان آمدن ؛ ناله و فریاد کردن : از دهر مخالف بفغان آمده بود. (گلستان ).
گو برو بر در معشوق سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت بفغان می آید.
او بفغان آمده ست زین همه تعجیل من
ای عجب ، و ما بجان زین همه تأخیر او.
- در فغان بودن ؛ بفغان بودن . نالان بودن . فریاد کردن :
چرا تو از بره و گاو درفغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر.
ترکیب ها:
- فغان انگیخته . فغان برآمدن . فغان برآوردن . فغان برخاستن . فغان بردن . فغان برکشیدن . فغان داران . فغان داشتن . فغان دربستن . فغان درگرفتن . فغان زدن . فغان کردن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| بانگ و شور و غوغا. (ناظم الاطباء) :
بشادی برآمد ز گردان فغان
که آمد سپهدار روشن روان .
رجوع به افغان و ترکیب های فغان شود.
فغان از این غراب بین و وای او
که در نوا فگندمان نوای او.
چه گویم ای رسول هجرگویم
فغان ما را از این ناخوش فغانت .
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند، گه شیشه بازی .
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان .
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
|| (اِ) ناله و فریاد و زاری . (ناظم الاطباء). نفیر. (از فرهنگ اسدی ):
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عُقد.
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ .
فغانش ز ایوان به کیوان رسید
همی زار بگریست هر کآن شنید.
در هیچ جایی از شهر نبود که در آنجا فریاد و فغان بلند نشد.(تاریخ بیهقی ).
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه .
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست .
نرسد ناله ٔ سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر درد است فغانش .
- بفغان ؛ در حال ناله و فریاد. فریادکنان :
ما را رمه بانی است نه زو در رمه آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است .
- بفغان آمدن ؛ ناله و فریاد کردن : از دهر مخالف بفغان آمده بود. (گلستان ).
گو برو بر در معشوق سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت بفغان می آید.
او بفغان آمده ست زین همه تعجیل من
ای عجب ، و ما بجان زین همه تأخیر او.
- در فغان بودن ؛ بفغان بودن . نالان بودن . فریاد کردن :
چرا تو از بره و گاو درفغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر.
ترکیب ها:
- فغان انگیخته . فغان برآمدن . فغان برآوردن . فغان برخاستن . فغان بردن . فغان برکشیدن . فغان داران . فغان داشتن . فغان دربستن . فغان درگرفتن . فغان زدن . فغان کردن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| بانگ و شور و غوغا. (ناظم الاطباء) :
بشادی برآمد ز گردان فغان
که آمد سپهدار روشن روان .
رجوع به افغان و ترکیب های فغان شود.