فضولی
لغتنامه دهخدا
فضولی . [ ف ُ ] (ص نسبی ) آنکه کار بی فایده کند و در پی مالایعنی رود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که کار بیهوده کند. || آنکه بی جهت در امور دیگران مداخله کند، بدین معانی در فارسی «فضول » مستعمل است . (فرهنگ فارسی معین ) :
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه ست کمی در فزونی و آماس .
از دهر زاد و دهر فضولی نمای را
خون ریختی گرش نبدی حق مادری .
- فضولی کردن :
به صاحب ردی و صاحب قبولی
نشاید کرد مهمان را فضولی .
|| کسی است که او را نه ولی است و نه اصیل و نه وکیل . (تعریفات ). || درزی . (منتهی الارب ). خیاط. (اقرب الموارد).
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه ست کمی در فزونی و آماس .
از دهر زاد و دهر فضولی نمای را
خون ریختی گرش نبدی حق مادری .
- فضولی کردن :
به صاحب ردی و صاحب قبولی
نشاید کرد مهمان را فضولی .
|| کسی است که او را نه ولی است و نه اصیل و نه وکیل . (تعریفات ). || درزی . (منتهی الارب ). خیاط. (اقرب الموارد).